۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه

يوسف در قرآن!

  آناني كه تنشان به تنه‌ي مذهبيون سنتي و خانواده‌هاي مذهبي و بازاري خورده است و شايد راهي به درون اين خانواده‌ها داشته‌اند، يا در مجالس روضه و تعزيه و به ويژه سر سفره‌هاي نذري ابوالفضل و امل البنين و ديگران حضور يافته‌اند، حتما بجز آموزش شفاهي احكام حيض و نفاص توسط «آقايان» اين را هم شنيده‌اند كه پيامبر اسلام يا امامان شيعه فرموده‌اند: به زنان و دخترانتان چند آيه‌ي اول سوره‌ي نور را بياموزيد،  اما سوره‌ي يوسف را به ايشان نياموزيد!
         درستي يا نادرستي اين «شايعه‌ي» اسلامي هر بهانه‌اي كه داشته باشد، حتما با خواندن و ترجمه‌ي اين سوره مشخص خواهد شد. اين بار به سراغ سوره‌ي يوسف مي‌رويم كه در مكه و و در دوران اقامت اوليه‌ي پيامبر در شهر مكه از سوي ايشان انشاء شده است. اين سوره 111 آيه دارد.
         در دومين آيه‌ي اين سوره آمده است كه: ما قرآن را به زبان عربي نازل كرديم، تا اين كه در آن تعقل كنيد! در آيه‌ي سوم، گفت و گو از داستاني است كه براي پيامبر و مخاطبان او نقل مي‌شود كه ايشان پيش از اين تاريخ و پيش از آگاهي يافتن از اين داستان، از بي خبران بوده‌اند.
         آيه‌ي چهارم حكايت از خوابي است كه يوسف براي پدرش يعقوب نقل مي‌كند: اي پدر، من خواب ديده‌ام كه يازده ستاره و ماه و خورشيد، سجده‌ام مي‌كنند.
         پدر كه فرزندان ديگرش را مي‌شناسد، و لابد سابقه‌ي حيله‌گري ايشان را مي‌داند، يوسف را از نقل اين خواب براي برادرانش منع مي‌‌كند. اين حيله گري هم به شيطان رجيم نسبت داده مي‌شود كه آدميان را دشمني آشكار است. اخيرا يكي از قضات شرع حكومت اسلامي در ايران، مردي را كه جرمي مرتكب شده بود، با اين ادعاي متهم كه شيطان او را گول زده است، از مجازات معاف اعلام كرد. خبر اين محاكمه‌ي قلابي تا همين چندي پيش، بخش طنز منتقدين حكومت اسلامي را تشكيل مي‌داد!
         داستان با توضيح حسادت برادران يوسف به مهرباني‌هاي پدر نسبت به اين ته تغاري خانوده ادامه مي‌يابد كه ايشان براي يافتن جاي پاي بيشتري در دل پدر نامهربان، قصد جان دردانه‌ي پدر را مي‌كنند و البته با همان خباثت شيطان رجيم! بعد هم با اصرار دردانه را از پدر جدا كرده، به چاهي مي‌اندازند. خداوند در اين ميان در پست مامور اطلاعاتي يوسف و پدرش، دردانه را از نامردي برادرانش آگاه مي‌كند و اين برادران را  نا آگاه و «لايشعرون» مي‌خواند.
         برادران شب هنگام گريه كنان به خانه باز مي‌گردند و پدر را از نتيجه‌ي جنايتي كه شيطان برگردنشان گذاشته است، آگاه مي‌كنند كه: اي پدر ما به اسب تاختن رفته بوديم و يوسف را نزد وسايل خود گذاشته بوديم. گرگ او را خورد (ش 17)
         البته پدر از پيش احتمال دريده شدن دردانه‌اش را از سوي گرگ داده بود. با اين همه چون اين فرزندان از بي‌مهري و بي اعتمادي پدر نسبت به خودشان آگاهند، جامه‌ي يوسف را به خون دروغين [گويا خون خرگوش يا كبوتري] آغشته كرده، نزد پدر مي‌آورند. حتا مي‌گويند كه ما هر چقدر هم راست بگوييم، تو حرف ما را باور نخواهي كرد!
         پدر فرزندانش را نفرين مي‌كند [يعني آگاه است كه اين پسران، دردانه‌اش را سر به نيست كرده‌اند] و مي‌گويد كه نفس شما [يا همان شيطان رجيم] جرمتان را در نزد شما آراسته است. و بعد هم به دل خودش وعده مي‌دهد كه بايد صبر جميل [زيبا] كرد و (ش18)
         در آيه‌ي بعد، سخن از كارواني است كه در راه است و بر سر همان چاهي كه برادران يوسف، او  را در آن افكنده‌اند، فرو مي‌آيند. دلو به چاه مي‌اندازند و به جاي آب، مژدگاني پسركي را مي‌دهند كه سوار بر سطل آب شده و بالا آمده است. دوران برده داري است و كاروانيان، شادمان از «متاعي كه يافته‌اند» يوسف را پنهان مي‌كنند و البته خدا به اين پنهان كاري آگاه است. (ش19)
         بعد هم اين «متاع» را به چند درهم ناقابل مي‌فروشند و هيچ رغبتي هم به او نداشتند. تا اين جا هنوز معلوم نيست كه چرا زنان مسلمان از خواندن سوره‌ي يوسف منع شده‌اند.
         خريدار كه مردي مصري است، به زنش مي‌گويد: اين «متاع» را گرامي بدار، شايد سودي به ما رساند! او را به فرزندي مي‌پذيرند. خداوند در اين بخش از داستان، از دخالتش در امور بندگان سخن مي‌گويد كه عليرغم توطئه‌ي برادران يوسف و شيطان رجيم و كاروانسالاران برده فروش، خريدارِ اين برده‌ي كوچك، او را به فرزند خواندگي مي‌پذيرد، به اميد بهره‌اي كه بعدها از اين متاع خواهد برد. (ش21)
         يوسف بزرگ‌تر كه مي‌شود، خدا او  را در همان شغل غلامي و بردگي، دانش و حكمت مي‌آموزد. بعد هم خدا يك حكم كلي را در اين ميان وارد مي‌كند كه نيكوكاران را هم همين‌گونه پاداش مي‌دهيم. معلوم هم نيست كه اين كودك كه تمام هنرش اين بوده است كه باعث ايجاد حسد و فتنه در يك خانواده شده است و پدر با تفاوت گذاشتن بين فرزندانش، ايشان را به اين برادركشي ترغيب كرده است، چه كار نيكويي بجز همان خواب ديدن كرده است كه شامل حال نيكوكاران پاداش بگير شده است. شايد هم اين قانون، بر خلاف عطف به ماسبق، عطف به آينده است! (ش22)
         قضيه از آيه‌ي 23 داغ مي‌شود  و زن مرد مصري و مادر خوانده‌ي يوسف، در پي كامجويي از او بر مي‌آيد. زن مي گويد زود باش و يوسف اعراض مي‌كند و به خدا پناه مي‌برد. در آيه‌ي 24 زن آهنگ يوسف مي‌كند و بر اساس گفته‌ي خدا، اگر يوسف برهان خدا را نديده بود، او نيز آهنگ زن مي‌كرد كه نكرد و از ستمكاران نشد. كم كم دارد دلايل آن «شايعه‌ي اسلامي» روشن مي‌شود!
         در اين ميان مرد مصري سر مي‌رسد و هر دو به سوي در مي‌دوند و زن [ملعون] جامه‌ي يوسف را پاره مي‌كند و بعد هم با بدجنسي و مظلوم نمايي، همه‌ي تقصيرات را به گردن يوسف بيچاره مي‌اندازد.
         زن گفت: جزاي كسي كه با زن تو قصد بدي داشته است، چيست، جز اين كه به زندان افتد يا به عذابي سخت درد آور گرفتار شود؟!
         يوسف زيبا در پي افشاگري برمي‌آيد و تهمت را به زن برمي‌گرداند كه: زن تو در پي كامجويي از من بود و مرا به خود مي‌خواند. شاهدي كه اتفاقا از كسان زن است، گواهي مي‌دهد كه پاره بودن لباس يوسف از پشت، دليل بر دروغ‌گويي زن است. چرا كه «قاعدتا» در اين گونه مواقع لباس مردان از جلو پاره مي‌شود. گويا اين كار سابقه‌ي تاريخي هم داشته است! (ش26)
         بعد كه با اين دليل فرد اعلا مي‌بينند كه لباس يوسف از پشت پاره شده است، زن را مكار مي‌خوانند. بعد هم بر اساس آيه‌ي شماره‌ي 28 و با همين يك جرم اين گونه اثبات شده، قرآن حكم بر مكر تمامي زنان مي‌دهد.
         گفت: اين از مكر شما زنان است كه مكر شما زنان، مكر بزرگي است. (ش28سوره‌ي يوسف) و البته بعد به يوسف تكليف مي‌شود كه رازداري كند و از زن هم مي‌خواهند كه از گناهش آمرزش بخواهد كه خطاكار است. (ش29)
         معلوم هم نمي‌شود كه اين خبر را چه كسي به گوش ديگر زنان شهر مي‌رساند كه مي‌گويند: زن عزيز، در پي كامجويي از غلام خود شده است و شيفته‌ي او گشته است (ش30)
         زنان شهر كه از كل قضيه آگاه شده‌اند، پشت سر زن عزيز مصر صفحه مي‌گذارند. زن مكار پس از بخشيده شدن از سوي شوي، همچنان در حسرت عشق معشوق مي‌سوزد. مرد مصري بي هويت خريدار يوسف، در متن داستان كم كم به درجه‌ي عزيزي مصري ارتقاء مي‌يابد. با اين همه خرابكاري و آبروريزي زنش هم اين جوانك رعنا را از اندروني بانو بيرون نمي‌برد. زن گناهكار و عاشق وليمه‌اي مي‌دهد و زنان شهر را به اندروني دعوت مي‌كند. پشت همه‌ي ايشان پشتي و مخده‌اي مي‌گذارد، به دست هر يك كاردي مي‌دهد و بعد هم جوانك معصوم را فرمان مي‌دهد كه از پرده برون آي! يعني بانو، پيش از ميهماني به يوسف امر مي‌كند كه پشت پرده منتظر اجراي فرمانش بماند. زنان نشسته‌اند و بر مخده‌هاي شاهانه‌ي بانوي عزيز مصر  تكيه زده‌اند و بساط بر پاست و در دست هر يك هم كاردي تيز كه لابد براي پوست كندن سيب و گلابي در اختيارشان گذاشته‌اند. بانو به يوسف امر مي‌كند كه از پس پرده بدر آيد و بر اين زنان احمق بي خبر از حسن يار، خودي بنمايد. يوسف زيبا، خرامان از پشت پرده بيرون مي‌آيد و زنان همگي از تعجب و تحسر، دستانشان را با آن كاردهاي تيز مي‌برند و در همان حال «فتبارك الله احسن الخالقين» گويان مي‌نالند كه: واي، پناه بر خدا، اين كه آدم نيست، فرشته است! (ش31)
         حال بانو دليل محكمي بر زناي ناكرده‌اش دارد. گفت: اين همان است كه مرا در باب او ملامت مي‌كرديد. من در پي كامجويي از او بودم و او خويشتن را نگه داشت. اگر آنچه فرمانش مي‌دهم نكند، يعني اگر اين بار مرا شيرين كام نكند، به زندانش مي‌افكنم و خوارش مي‌سازم. (ش32)
         البته خوانندگان به دموكراسي عزيز مصر و خريدار يوسف توجه دارند كه با اين كه مچ بانو را در حين ارتكاب جرم ناكرده‌اش گرفته است، باز هم بانو را از حضور اين پسرك زيبا محروم نكرده است و يوسف همچنان در اندروني بانو به خدمتگزاري و فرمانبرداري مشغول است. حتا بانو آن قدر قدرت دارد كه يوسف را بين كامجويي و زندان مخير مي‌كند و يوسف گمگشته زندان را برمي‌گزيند كه زندان بر من گواراتر است از آنچه مرا بدان مي‌خوانند. (ش33) بعد هم يوسف خدا را تهديد مي‌كند كه اگر مكر اين زنان را از من [برنگرداني] به آن‌ها [حالا مشتريان مكار از فرد به جمع تغيير كرده‌اند] ميل مي‌كنم و در شمار نادانان خواهم شد.  (ش33)
         خدا از اين تهديد برآشفته مي‌شود و دعاي بنده‌اش را مستجاب كرده، به ياري‌اش مي‌شتابد. (ش34)
         بعد هم خانم‌ها او را به زندان مي‌اندازند.(ش35)
         داستان ادامه پيدا مي‌كند. يوسف در زندان با دو جوان، هم‌بند مي‌شود. يكي از اين جوانان خواب مي‌بيند كه انگور مي‌فشارد. ديگري خودش را مي‌بيند كه نان بر سر نهاده است و پرندگان از آن نان مي‌خورند. و تعبير خوابشان را از يوسف زنداني مي‌خواهند. (ش36)
         در آيه‌ي بعدي يوسف به هم سلوليانش خبر مي‌دهد كه كيش مردمي را كه به خداي يكتا و روز قيامت كافرند، ترك كرده است. (37)
         بعد هم با اين دو نفر بحث عقيدتي مي‌كند. خوابشان را هم اين گونه تعبير مي‌كند كه يكي از شما با مولاي خويش شراب مي‌نوشد و ديگري را بر دار مي‌كنند و پرندگان سر او را مي‌خورند. از آنكه قرار شده است با مولايش، كه اتفاقا شوهر همان زن دلداده و عزيز مصر است، شراب بنوشد، مي‌خواهد كه او را به ياد مولايش بياورد، اما شيطان رجيم فراموشكارش مي‌كند و به همين دليل چند سال ديگر هم يوسف در زندان مي‌ماند. معلوم هم نمي‌شود كه چرا خدا اين جا ديگر پا در مياني نمي‌كند! (ش42)
         داستان ادامه مي‌يابد و قحطي و خواب عزيز مصر و زنداني زنده مانده، كه ناگهان به ياد همبندش يوسف مي‌افتد و همين يادآوري، يوسف را از زندان رها مي‌سازد. (ش45)
         يوسف را به پاي تخت مي‌آورند و تعبير خواب‌هاي شاه بعد هم پادشاه ياد آن زنان مكار مي‌افتد كه: بپرس، حكايت آن زنان كه دست‌هاي خود را بريدند، چه بود، كه پروردگار به مكرشان آگاه بود. (ش50)
         زنان را حاضر مي‌كنند. [پادشاه] گفت: اي زنان، آنگاه كه خواستار تن يوسف بوديد، حكايت شما چه بود؟ زنان [همگي با اين كه تهمت بزرگي بارشان شده است] مي‌گويند: ما او را گناهكار نمي‌دانيم زن عزيز هم با شجاعت تمام و بدون ذره‌اي خجالت و حيا مي‌گويد: من در پي كامجويي از او بودم. او راست مي‌گويد. (ش51) اينجا ديگر واقعا معلوم مي‌شود كه آن مرد مصري كه يوسف را خريد، همين پادشاه كنوني مصر يا عزيز مصر است و بر سر زنش هيچ بلايي نياورده‌ است كه در غيبت شوي خيانتي به شوي نكرده است. اين جا زن كاسه‌ي داغ‌تر از آش مي‌شود و مي‌فرمايد: خدا حيله‌ي خائنان را به هدف نمي‌رساند. (ش52)
         داستان البته ادامه مي‌يابد و به شناختن برادران يوسف و بازگشتن يوسف گم گشته به كنعان مي‌انجامد و چشمان يعقوب پير از ديدار فرزند دوباره يافته‌اش لابد بينا مي‌شود و باقي قضايا. مي‌خواستم علت تحريم اين سوره را براي زنان مسلمان بدانم كه دانستم! شما چطور؟!!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر