۱۳۸۹ فروردین ۳, سه‌شنبه

داستان حسین و عاشورا

داستانی که نقل می کنم و خودتان به ساختگی این داستان پی ببرید که این مسلمانان بی آبرو با دروغ و حیله وشیادی افراد ساده لوح را شستشوی مغزی می دهند در طول داستان خودتان می فهمید  این ارازل چقدر به دروغگویی و شارلات بازی عادت دارند من هیچ دخل و تصرفی در داستان ندارم فقط نظرات خودم را در زیر هر پاراگراف خواهم نوشت 

از اینکه تمام قسمتهای داستان را نمی نویسم بدلیل حجم زیاد و اینکه این چرت و پرتهای بیمحتوا ارزش خواندن ندارن
داستان مربوط است به حسین جنده باز
نظرات من در داخل کادر رنگی است 
........
در تمام طول مدتى كه معاويه از مردم براى ولايتعهدى يزيد, بيعت مي گرفت , حسين به شدت با اومخالفت كرد, و هرگز تن به بيعت يزيد نداد و وليعهدى او را نپذيرفت و حتى گاهى سخنانى تند به معاويه گفت و يا نامه اى كوبنده براى او نوشت .(16) معاويه هم در بيعت گرفتن براى يزيد, به او اصرارى نكرد و امام (ع ) همچنين بود و ماند تا معاويه درگذشت
پس نشان میده که حسین زورش به معاویه نمی رسید و مانند برادرش سکوت را اختیار کرد  که این عمل دوحالت دارد
1 ممکن است رضایت حسین باشد
2 شاید ترس از جان 

قيام حسينى
يزيد پس از معاويه بر تخت حكومت اسلامى تكيه زد و خود را اميرالمؤمنين خواند و براى اين كه سلطنت ناحق و ستمگرانه اش را تثبيت كند, مصمم شد براى نامداران و شخصيتهاى اسلامى پيامى بفرستد و آنان را به بيعت با خويش بخواند. به همين منظور, نامه اى به حاكم مدينه نوشت و در آن يادآور شد كه براى من از حسين (ع )بيعت بگير و اگر مخالفت نمود بقتلش برسان .
حاكم اين خبر را به امام حسين (ع )رسانيد و جواب مطالبه نمود. امام حسين (ع ) چنين فرمود: انا لله و انا اليه راجعون و على الاسلام السلام اذا بليت الامة براع مثل يزيد.(17) آن گاه كه افرادى چون يزيد, (شرابخوار و قمارباز و بي ايمان و ناپاك كه حتى ظاهر اسلام را هم مراعات نمي كند) بر مسند حكومت اسلامى بنشيند, بايد فاتحه اسلام را خواند.(زيرا اين گونه زمامدارها با نيروى اسلام و به نام اسلام , اسلام را از بين ميبرند.)

خوب یزید بقدرت رسیده نامه میده و ار همه بیت می گیره که حسین قبول نمی کنه دلیلش می تونه اطمینان به سپاه و هواداران خود باشد ادامه داستان

امام حسين (ع ) مي دانست اينك كه حكومت يزيد را به رسميت نشناخته است , اگر در مدينه بماند به قتلش مي رسانندش, لذا به امر پروردگار, شبانه و مخفى از مدينه به سوى مكه حركت كرد. آمدن آن حضرت به مكه , همراه با سرباز زدن او از بيعت يزيد, در بين مردم مكه و مدينه انتشار يافت , و اين خبر تا به كوفه هم رسيد. كوفيان ازامام حسين (ع ) كه در مكه به سر مي برد دعوت كردند تا به سوى آنان آيد و زمامدار امورشان باشد. امام (ع ) مسلم بن عقيل , پسر عموى خويش را به كوفه فرستاد تا حركت و واكنش اجتماع كوفى را از نزديك ببيند و برايش بنويسد. مسلم به كوفه رسيد و با استقبال گرم و بي سابقه اى روبرو شد, هزاران نفر به عنوان نايب امام (ع ) با او بيعت كردند, و مسلم هم نامه اى به امام حسين (ع ) نگاشت و حركت فورى امام (ع ) را لازم گزارش داد.
هر چند امام حسين (ع ) كوفيان را به خوبى مي شناخت , و بي وفايى و بي دينيشان را در زمان حكومت پدر و برادر ديده بود و مي دانست به گفته ها و بيعتشان با مسلم نمي توان اعتماد كرد, و ليكن براى اتمام حجت و اجراى اوامر پروردگار تصميم گرفت كه به سوى كوفه حركت كند.با اين حال تا هشتم ذيحجه , يعنى روزى كه همه مردم مكه عازم رفتن به منى بودند (18) و هر كس در راه مكه جا مانده بود با عجله تمام مي خواست خود را به مكه برساند, آن حضرت در مكه ماند و در چنين روزى با اهل بيت و ياران خود, از مكه به طرف عراق خارج شد و با اين كار هم به وظيفه خويش عمل كرد و هم به مسلمانان جهان فهماند كه پسر پيغمبر امت , يزيد را به رسميت نشناخته و با او بيعت نكرده ,بلكه عليه او قيام كرده است

1 اگر حسین امام حسين كوفيان را به خوبى شناخته بود, و بي وفايى آنان را دیده بود پس چرا پسر عموى خويش  مسلم  را به كوفه فرستاد تا حركت و واكنش اجتماع كوفى را از نزديك ببيند و برايش بنويسد 

2 حسین با چه سرعتی حرکت می کرد که در عرض سه هفته خود را به کوفه رساند توجه کنید از 8 ذیحجه  تا اول محرم 22 روز است  و در ضمن فاصله بین مدینه تا مکه 470 کیلومتر است ازمکه تاکربلا نردیک 2500 کیلومتر است
با توجه به اینکه حسین و سپاهش باید 5 بار در روز نماز بخوانند وخودشان و شترها باید استراحت کند از 24 ساعت 10 ساعت شب است که باید خوابید دوبار در روز نمازظهر و نماز عصر باید خوانده شود سه وقت دیگر نماز برای طول شب حساب می شود و خواب وخوراک و استراحت شترهاو اسبها کمش 4 ساعت دیگر لازم است می بینیم 8 ساعت باقی در 22 روز
یعنی با سرعتی معادل 15-14  کیلومتر در ساعت که  نشان می دهد داستان ساختگی است
3 حسین برای بیعت گرفتن از مردم کوفه به کوفه میرفت چطور از کربلا سر درآورد
درضمن فاصله بین کوفه تا کربلا حدود 200 کیلومتر است و کربلا در 150 کیلومتری بعداد است کوفه در حدود 300 کیلومتری در جنوب کربلا است
اگر حسین قرار بود به کوفه برود دیکر چه نیازی داشت که از کوفه به کربلا برود
4 حسین فهمیده بود که در مدینه بقتلش می رسانند چطورعازم کوفه میشه توجه شود مدینه در فاصله بین کوفه و مکه است و نمی توانستند راه دیگری انتخاب کنند درزمان قدیم رسم براین بود که مردم برای گذر و مسافرت یک راه انتخاب می کردند بطوی که مدیته در بین راه شام و مکه قرار ندارد اما مردم برای تجارت شام باید از مدینه می گذشتند 
.
يزيد كه حركت مسلم را به سوى كوفه دريافته و از بيعت كوفيان با او آگاه شده بود, ابن زياد را (كه از پليدترين ياران يزيد و از كثيفترين طرفداران حكومت بنى اميه بود) به كوفه فرستاد.ابن زياد از ضعف ايمان و دورويى و ترس مردم كوفه استفاده نمود و با تهديد وارعاب , آنان را از دور و بر مسلم پراكنده ساخت , و مسلم به تنهايى با عمال ابن زياد به نبرد پرداخت , و پس از جنگى دلاورانه و شگفت , با شجاعت شهيد شد.(سلام خدا بر او باد).و ابن زياد جامعه دورو و خيانتكار و بي ايمان كوفه را عليه امام حسين (ع ) برانگيخت , و كار به جايى رسيد كه عده اى از همان كسانى كه براى امام (ع ) دعوتنامه نوشته بودند, سلاح جنگ پوشيدند و منتظر ماندند تا امام حسين (ع ) از راه برسد و به قتلش برسانند.
امام حسين (ع ) از همان شبى كه از مدينه بيرون آمد, و در تمام مدتى كه در مكه اقامت گزيد, و در طول راه مكه به كربلا, تا هنگام شهادت , گاهى به اشاره , گاهى به صراحت , اعلان ميداشت كه : مقصود من از حركت , رسوا ساختن حكومت ضد اسلامى يزيد وبرپاداشتن امر به معروف و نهى از منكر و ايستادگى در برابر ظلم و ستمگرى است وجز حمايت قرآن و زنده داشتن دين محمدى هدفى ندارم . و اين مأموريتى بود كه خداوند به او واگذار نموده بود, حتى اگر به كشته شدن خود و اصحاب و فرزندان و اسيرى خانواده اش اتمام پذيرد
يزيد كه حركت مسلم را به سوى كوفه دريافته و از بيعت كوفيان با او آگاه شده بودو مسلم را مسله کرد
این جا یه سوال است یزید میدانست حسین  برای بيعت كوفيان به کوفه می آید پس اگر قرار بود حسین کشته شود همانطور که در بالا نوشته شده یزید گفته اگر حسین بیعت نکرد بکشید و از طرف دیگر بخاطر ترس از کشته شدنش شبانه عازم مکه می شود
.
رسول گرامى (ص ) و اميرمؤمنان (ع ) و حسن بن على (ع ) پيشوايان پيشين اسلام , شهادت امام حسين (ع ) را بارها بيان فرموده بودند. حتى در هنگام ولادت امام حسين (ع ),رسول گرانمايه اسلام (ص ) شهادتش را تذكر داده بود. (19) و خود امام حسين (ع ) به علم امامت ميدانست كه آخر اين سفر به شهادتش مي انجامد, ولى او كسى نبود كه در برابر دستور آسمانى و فرمان خدا براى جان خود ارزشى قائل باشد, يا از اسارت خانواده اش واهمه اى به دل راه دهد. او آن كس بود كه بلا را و شهادت را سعادت مي پنداشت . 

ابن هم باز دروغ و شیادی مسلمانان را می رساند که در زمان معاویه حسین سکوت می کنه اما در زمان یزید به شهادت خود آگاه است اگر حسین میخواست شهید بشود چرا این شربت را در زمان معاویه نوش جان نکرد و چرا برای ترس از جان شبانه از مدینه به مکه کی رود

دوستان خودشان می بینند که این داستانها چقدر ساختگی و مصنوعی است.

علی؛ شیر حق یا یک دغلکار

بيگمان بسياري از شما اين چامه ي پرآوازه را شنيده ايد:

از علي آموز اخلاص عمل
شير حق را دان منـّـزه از دغل
در غزا بر پهلواني دست يافت
زود شمشيري بر آورد و شتافت
او خدو انداخت بر روي علي
افتخار هر نبي وهر ولي
او خدو انداخت بر رويي كه ماه
سجده آرد پيش روي او درسجده گاه

اكنون سه پرسش براي ما پديد ميايد:
١- چرا بلخي اين چامه را سروده است
٢-اين داستان، بر پايه ئ كدام رويداد تاريخي است؟
٣- چرا بلخي بر اخلاص عمل و بري بودن علي از  دغل تاكيد كرده است، در حاليكه ديگر مداحان،  به كلي گويي و رساندن جايگاه علي به آسمانها بسنده كرده اند؟

جالب است كه بلخي توانسته در چامه ئ خود، اخلاص عمل علي را بگونه اي نشان دهد ( كه دشمن را براي خدا و نه براي خشم خود ميكشد) امّا انگيزه ئ خدو انداختن پهلوان شكست خورده را نميگويد ، چرا كه تف انداختن در جنگ رسم نبوده و نشان از خوار داشتن هماورد است.
چرا بايستي در يك جنگ ميان دو پهلوان، يكي آنديگري را اينگونه خوار شمارد، آنهم پس از شكست و در آستانه ئ مرگ ؟ تازه، بلخي نگفته است كه علي را از چه " دغلي " بايد منزه دانست ؟ چه دغلي در كار بوده؟
آيا مردم سني زمان بلخي، درباره ئ دغل كاري علي سخني ميگفته اند؟

اينگونه ديده ميشود كه بلخي، براي ما چيستاني بجا نهاده است.

براي حل اين چيستان ، در تاريخ و نوشته هاي بسيار جستجو ميكنيم و با وجوديكه داستاني پيدا نميكنيم كه از " تف" انداختن پهلواني سخن بميان آمده باشد، تنها داستاني كه به اين جنگ تن بتن و به اين " دوئل " همانندي دارد را پيدا ميكنيم كه همانا جنگ علي در برابر " عبدوُدّ " است. در اينجا به نكته اي بر ميخوريم كه نشان ميدهد كه منظور بلخي، همين جنگ بوده است.

ورژن شيعيان ( از سايت حوزه )
http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=ECDDAD5.htm

حضرت على (ع ) زرهى آهنين بر تن داشت و چشمان او از ميان مغفر مى درخشيد. قهرمان عرب پس از آشنايى باحضرت على از مقابله با او خود دارى كرد و گفت : پدرت از دوستان من بود و من نمى خواهم خون فرزند او را بريزم .
ابن ابى الحديد مى گويد:
استاد تاريخ من ابوالخير وقتى اين قسمت از تاريخ را تدريس مى كرد چنين گفت : عمرو در جنگ بدر شركت داشت و از نزديك شجاعت و دلاوريهاى على را ديده بود. از اين رو, بهانه مى آورد و مى ترسيد كه با چنين قهرمانى روبروگردد.
(سرانجام حضرت على (ع ) به او گفت : تو غصهء مرگ مرا مخور. من , خواه كشته شوم و خواه پيروز گردم , خوشبخت خواهم بود و جايگاه من در بهشت است , ولى در همهء احوال دوزخ در انتظار توست . در اين موقع عمرو لبخندى زد وگفت : برادر زاده ! اين تقسيم عادلانه نيست ; بهشت و دوزخ هر دو مال تو باشد.(5)
شد.آنگاه حضرت على (ع ) او را به ياد نذرى انداخت كه با خدا كرده بود كه اگر فردى از قريش از او دو تقاضا كند يكى را بپذيرد و عمرو گفت چنين است . حضرت على (ع ) گفت : درخواست نخست من اين است كه اسلام را بپذير.حضرت على (ع ) گفت : بيا از جنگ صرف نظر كن و رهسپار زادگاه خويش شو و كار پيامبر را به ديگران واگذار كه اگرپيروز شد سعادتى است براى قريش و اگر كشته شد آرزوى تو بدون نبرد جامهء عمل پوشيده است . عمرو در پاسخ گفت : زنان قريش چنين سخن نمى گويند. چگونه بر گردم , در حالى كه بر محمد دست يافته ام و اكنون وقت آن رسيده است كه به نذر خود عمل كنم ؟ زيرا من پس از جنگ بدر نذر كرده ام كه بر سرم روغن نمالم تا انتقام خويش را از محمدبگيرم .
اين بار حضرت على (ع ) گفت : پس ناچار بايد آمادهء نبرد باشى و گره كار را از ضربات شمشير بگشاييم . در اين موقع قهرمان سالخورده از كثر خشم به سان پولاد آتشين شد و چون حضرت على (ع ) را پياده ديد از اسب خود فرود آمد وآن را پى نمود و با شمشير خود بر حضرت على تاخت و آن را به شدت بر سر آن حضرت فرود آورد. حضرت على (ع )ضربت او را با سپر دفع كرد ولى سپر به دو نيم شد و كلاه خود نيز درهم شكست و سر آن حضرت مجروح شد.  درهمين لحظه امام فرصت را غنيمت شمرده , ضربتى محكم بر او فرود آورد و او را نقش بر زمين ساخت . صداى ضربات شمشير و گرد و خاك ميدان مانع از آن بود كه سپاهيان دو طرف نيتجهء مبارزه را از نزديك ببينند. اما وقتى ناگهان صداى تكبير حضرت على (ع ) بلند شد غريو شادى از سپاه اسلام برخاست و مسلمانان دريافتند كه حضرت على (ع ) بر قهرمان عرب غلبه يافته , شر او را از سر مسلمانان كوتاه ساخته است .

در همين لحظه !
جالب است كه اين گفته، كه جنگاوري پس از خوردن شمشيري سخت، فرصتي براي زدن يك ضربت كاري بدست آورده، خود پرسش برانگيز است؟ چگونه ؟

پس حالا چرا سرانجام معلوم نشد كه چه كسي و كدام پهلوان و براي چه بروي علي " خدو " انداخت، و باقي ماجرا ؟
پس عبدودّ نخست يك ضربه زد و در آن لحظه علي با يك ضربت او را نقش زمين كرد ! همين ، آيا كل داستان همين دو ضربه بود !
جالب است كه همه جا ، شيعيان، سخنان رد وبدل شده ميان ايندو را تنها به لحظات پيش از جنگ محدود كرده اند و پس از آن، قهرمانان داستان ، در كمال سكوت باهم جنگيده اند و معلوم نيست چرا عبدودّ كه جوانمردي و خوي پهلواني وي شناخته شده بود، بروي علي تف كرد؟ حالا باز خوب است انصاف كرده اند و مردانگي عبدودّ را كه در برابر هماورد پياده ئ خود ، از اسب پياده شده ، سانسور نكرده اند !

حال در تاريخ نكته ئ در خور نگرشي پيدا ميكنيم:
...
( كوتاه)
پهلوان قريش خود را به خندق زد و از آن گذشت و هماورد خواست. او به اندازه اي هراس انگيز و پر آوازه بود كه محمد نميخواست كسي را به جنگ او بفرستد . سرانجام علي به جنگ او رفت.او چون ديد علي پياده است، از اسب خود پياده شد تا
رسم جوانمردي را بجاي آورده باشد.
....
( گسترده)
هر شمشيري كه  عبدوُدّ ميزد، علي آنرا رد ميكرد و هر شمشيري كه  علي  ميزد،  عبدوُدّ آنرا رد ميكرد،
تا اينكه خستگي كم كم بر علي چيره شد و او نيرنگي انديشيد. از بالاي شانه ئ عبدوُدّ نگاهي به پشت سر او انداخته و گفت :
 قرار نبود كه ياران تو به ياري تو بيايند !
عبدوُدّ نگاهي به پشت سر خود خواست كردن، درهمين لحظه ، 
علي شمشير را فرود آورده و پاي  عبدوُدّ را از ران فروبريد.
عبدوُدّ افتاد و گفت : " يا علي خدعه كردي! "
علي پاسخ داد: " الحَربُ خُدعَه !"
( يعني : جنگ همانا نيرنگ است. )

در اينجا چيستان بلخي، بخشي از پاسخ خود را مي يابد.
اشاره ئ جلال الدين بلخي به واژه ئ " دغل"
و گفته ئ علي :" جنگ همانا نيرنگ ( = دغل ) است"
اين  دغل در هر دو جا، داستان منظوم بلخي و رخداد تاريخي نبرد تن بتن علي و عبدوُدّ را بهم پيوند ميزند. پس براستي
ديده ميشود كه داستان منظوم بلخي بر پايه اي راستين استوار بوده است، هرچند كه مداحي هاي بيپايه بدنبال آن آمده است.

در اينجا انگيزه ي " تف" انداختن هم روشن ميشود:
چون علي از نيرنگ براي پيروز شدن بر شهسوار عرب عبدوُدّ  سود برده است، آنهم در حاليكه  اين پهلوان براي نگهداشت آيين جوانمردي از اسب پياده شده است ( چون علي پياده بود) ، پس از اينكه علي بر سينه ئ او مينشيند كه سرش را ببرد، پهلوان عرب، تفي بصورت علي مي اندازد ، چه او را دور از آيين پهلواني و جوانمردي و مردي نيرنگ باز ميداند!

به احتمال زياد، اين داستان از همان زمان سينه به سينه در ميان مردم حكايت ميشده و هر نسل اين داستان را به نسل ديگر گزارش ميداده و نگه ميداشته است و بلخي هم اين داستان را شنيده بوده است.

احتمالاً بلخي براي در امان بودن از شر پي ورزان ديني، اين چامه را سروده ولي از آنجاييكه او والاتر از آن بود كه
خود را به تراز پست پي ورزان ( متعصبان) فرو اندازد، در چامه ئ خود، اين چيستان را براي كساني كه از هوش كافي
براي ديدن آن برخوردار باشند نهاده است و بدينگونه است كه ما ميتوانيم، همه داستان آن رخداد را امروز بازسازي كنيم.

او در اين مدح خود، در حقيقت، پليدي كار علي را در لفافه و براي آيندگاني كه در جستجوي راستي باشند، به وديعه نهاده است ! اين نابغه ئ دوران !

پس بازهم ميبينيم كه علي كه براي نيرنگ، ناچار دروغ هم گفته است، نميتواند معصوم باشد و لكه ئ سياهي بر لكه هاي
سياه ديگر زندگي اين دژخيم و امير خونريز افزوده ميشود.

( عبدود = وُدّ ، نام بتي بوده است از بتان عرب و عَبدوُدّ، يعني برده و بنده ئ وُدّ )

خدعه با خوارج و جنگ نهروان
آنگاه اميرمومنان على(ع) به همراه صد نفر از اصحابش براى گفتگو با خوارج به حرورإ رفت و عمده محورهايى كه اميرمومنان(ع) بر آن تكيه كرد عبارت بود از:
1 ـ من از آغاز اعلام كردم كه بردن قرآنها بر سر نيزه شيطنت است...
2 ـ بعد از آنكه حكميت بر من تحميل شد من گفتم حكم عبدالله بن عباس باشد ... شما قبول نكرديد و گفتيد فقط ابوموسى اشعرى بايد حكم باشد...
3 ـ ...آيا من بر حكمين شرط نكردم كه از آغاز تا پايان حكميت به قانون خدا در قرآن و سنت پيامبر عمل كنند؟
در تمام اين موارد سران خوارج امام على(ع) را تصديق كردند و گفتند همه فرمايشات شما صحيح ما مرتكب گناه شديم توبه مى كنيم, تو هم بايد توبه و استغفار كنى!! حضرت فرمود: استغفر الله من كل ذنب!

اين برخوردها سبب شد شش هزار نفر از اردوگاه خوارج خارج شده و به امام بپيوندند.(12)
ابن ابى الحديد در تفسير استغفار حضرت مى گويد:
(( توبه امام يك نوع توريه و از مصاديق ((الحرب خدعه‏ )) بوده است, او سخن مجملى گفت كه تمام پيامبران آن را مى گويند و دشمن نيز به آن راضى شد بدون آنكه امام به گناهى اقرار كرده باشد. )) (13)

11- موسوعه الامام على بن ابى طالب ج6, از ص324 تا 333.
12- همان, ج6 از صفحه 333 تا 340.
13- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد معتزلى, ج2, ص;380 فروغ ولايت, ص635.
-----------------------------------
وقال الرسول صلى الله عليه وسلم: ( الحرب خدعه‏ ) صحيح الجامع برقم 3176 بتحقيق الألباني
-------------------------------- 
بن مایه ای دیگر

سنت
با مطالعه در سنت نيز مى‏توان روايات زيادى جهت تائيد مطلب ذكر كرد. از مهمترين ابواب و روايات اين بخش رواياتى است كه حاكى از جواز به كار بردن خدعه در جنگ است: «الحرب خدعه‏ » و جنگ روانى از مصاديق بارز «خدعه‏» است.

«خدعه‏» در لغت‏ به معناى «مايخدع به‏» است. يعنى آنچه به وسيله آن خدعه ورزيده مى‏شود كه عبارت از « مكر و حيله و فريب‏» است. (9) از ديدگاه فقه اسلامى، خدعه در جنگ جايز مى‏باشد. علامه حلى (ره) دركتاب «تذكره‏» و «منتهى‏» براين مطلب، ادعاى اجماع نموده‏است. (10)
....
حديثى است كه علامه حلى(ره) از منابع اهل سنت نقل مى‏كند كه مربوط به رويارويى حضرت على - عليه‏السلام - باعمروبن عبدود در جنگ احزاب (خندق) مى‏باشد:
 « قال: وروى العامه‏ان عمروبن عبدود بارز عليا عليه‏السلام - فقال: مااحب ذلك يابن اخى، فقال - عليه‏السلام - لكنى احب ان‏اقتلك فغضب عمرو فاقبل اليه فقال - عليه‏السلام - به مابرزت لاقاتل اثنين فالتفت عمروفوثب على عليه‏السلام - فضربه فقال عمرو خدعتنى فقال - عليه‏السلام - الحرب خدعه‏ » (11)
يعنى: عامه روايت كرده‏اند كه چون «عمروبن‏عبدود» با على عليه‏السلام  روبرو گشت، گفت: من اين امر(مصاف با على  عليه‏السلام) را دوست ندارم، اى پسر برادرم، امام على عليه‏السلام  فرمود: اما من مايلم، آنگاه عمرو غضبناك شد و به سوى امام روان گرديد. امام على عليه‏السلام  [از روى خدعه] گفت من به ميدان نيامده‏ام كه با دونفر بجنگم پس عمرو متوجه جانبى شد «غافلگير شد» آنگاه امام جستى زد و به او ضربه‏اى وارد كرد عمرو گفت ‏به من خدعه زدى و امام فرمود: الحرب خدعه‏ :جنگ خدعه است.
روايت ديگرى است از امام صادق عليه‏السلام كه رسول خدا صلى‏الله عليه وآله  درجنگ خندق فرموده‏اند: «الحرب خدعه‏ :جنگ خدعه است و هرچه مى‏خواهيد در جنگ بگوييد»، و اين روايت، ازجمله مهمترين مستندات جنگ روانى در منابع روايى مى‏باشد: « وفى خبر اسحاق بن عمار عن جعفربن‏ابيه عليه‏السلام: « ان عليا عليه‏السلام كان يقول لان تحفظنى الطير احب الى من ان اقول على رسول‏الله صلى‏الله عليه وآله  مالم يقل، سمعت رسول‏الله صلى‏الله عليه وآله يوم الخندق يقول: الحرب خدعه‏، و يقول تكلموا بمااردتم‏» (12) امام على عليه‏السلام  مى‏فرمودند: اينكه مرا از فال بد حفظ كنى بهتر است نزد من از اينكه نسبت ‏بدهم ‏به پيامبر صلى‏الله عليه وآله آنچه را نفرموده است. از پيامبر در روز خندق شنيدم كه مى‏فرمود الحرب خدعه‏: جنگ خدعه است و اينكه هرچه مى‏خواهيد بگوييد.
روايت ديگرى كه ناظر به جنگ روانى مسلمين برعليه دشمن مى‏باشد سخنى است از امام على عليه‏السلام در جنگ صفين كه در راستاى تقويت روحيه خودى و تضعيف روحيه دشمن است: « قال عدى‏بن حاتم: ان عليا عليه‏السلام قال يوم التقى هو ومعاوية بصفين فرفع بها صوته يسمع اصحابه: والله لاقتلن معاوية واصحابه، ثم قال فى آخر قوله انشاءالله و خفض بهاصوته و كنت منه قريبا فقلت‏يا اميرالمومنين عليه‏السلام انك حلفت على ما قلت، ثم استثنيت فمااردت بذلك؟ فقال الحرب خدعه‏ و انا عندالمومنين غير كذوب، فاردت ان احرض اصحابى عليهم كى لايفشلوا ولكن يطعموافيهم، فافهم فانك تنتفع بهابعداليوم انشاءالله‏». (13)

9- قاموس المنجد، ماده خدع، و نيز: ر. ك : فرهنگ معين
10- نجفى، محمدحسن، جواهرالكلام، چ 3، 43 جلد، (دارالكتاب الاسلاميه، تهران، 1362) ج 21، ص 80.
11 و12- همان، ص 79، به نقل از وسائل‏الشيعه، باب 53 از ابواب جهاد
13- همان، ص 80


---------------------------------------------

عدى ابن‏حاتم گويد: على عليه‏السلام  زمانى كه در جنگ صفين با معاويه برخورد نمود صدايش را بقدرى بلند كرد كه اصحابش مى‏شنيدند و فرمود: به خدا قسم معاويه و يارانش را مى‏كشم سپس در پايان سخن در حاليكه من نزديك ايشان بودم، با صداى آهسته فرمودند انشاءالله (اگر خدا بخواهد) آنگاه من‏ گفتم اى اميرمؤمنان شما بر گفته خود سوگند ياد كرديد، و در پايان به خواست الهى مقيد كرديد، منظورتان چيست؟ حضرت فرمود: « الحرب خدعه‏ : جنگ خدعه است و من در نزد مؤمنين دروغگو نيستم، خواستم با اين سخن اصحاب و ياران خويش را تحريض و تشويق نموده تا سست نشوند و [ بر آنها غلبه يابند پس اى عدى اين سخن را درك كن كه بعد از اين بدان سود خواهى برد اگر خداى بخواهد]. »

احاديث مزبور صحت ادعاى ما را تاييد مى‏كند.
----------------------------------------------------
كديور
http://www.kadivar.com/Htm/Farsi/Books/Book12/F79.htm
كديور : ....
اميرالمومنين (ع) مي فرمايد: الحرب خدعه‏
--------------------------------------------------------
عن عروة قال‏:‏ قال رسول الله صلى الله عليه وسلم يوم قريظة‏:‏ الحرب خدعه‏ .

از عروه روايت شده كه پيامبر در روز قريظه گفت: جنگ نيرنگ و فريب است.
-------------------------------------------------
عن عائشة قالت‏:‏ إن نعيم بن مسعود قال‏:‏ يا نبي الله إني أسلمت ولم أعلم قومي بإسلامي، فمرني بما شئت، فقال‏:‏ إنما أنت فينا كرجل واحد، فخادع إن شئت فإن الحرب خدعة‏ .

عايشه نقل كرد كه نعيم بن مسعود گفته است: اي پيامبر اسلام من اسلام آورده ام اما اسلامم را به قومم اظهار نكرده ام. (به آنها خبر نداده ام) پس امر كن بر من هر طور مي پسندي، پس گفت (پيامبر) بدرستيكه تو چون يكي از ما هستي ، پس آنها را اگر مي خواهي بفريب (همچنان به خدعه ات ادامه بده) چرا كه جنگ مكر و فريب است.

-----------------------------------------------------
رسول‏خدا(ص) فرمود: « الحرب خدعة‏ :(501) جنگ فريب است.»

500. اسدالغابه، ج 3، ص 165.
501. همان، ج 5، ص 248؛ سيره ابن‏هشام، ج 3، ص 240.
دبير خانه ئ مجلس خفتگان ( خبرگان ) رهبري !!

ماست مالي از سايت بلاغ !:
http://www.balagh.net/persian/feqh/majallat/feqh/14/08.htm

فرق خُدعه و غَدْر :
در مورد برخورد با غيرمسلمانان در روايات و سخنان فقيهان, واژگانى مطرح شده, مانند: (غُلُول), (غَدْر), (غِيلة), (غش) و (خيانة) با مراجعه به لغت و دقت در موارد كاربرد اين مفاهيم به خوبى معلوم مى شود كه تمامى اين واژگان به معناى خيانت به كار رفته اند.

و از آن جايى كه زشتى خيانت امرى پذيرفته شده نزد همه ملتهاست, آيات, روايات و عبارات فقهاء و دلالت بر ممنوعيت و حرام بودن آن دارد و اجازه انجام خيانت كه ستم و تجاوز است, به هيچ كس عليه هيچ كس داده نشده است. در برابر واژگان ياد شده, كلماتى است مانند خُدعة, مكر و حيله كه معناى همه آنها بر اساس نظر اهل لغت و دقت در موارد كاربرد, عبارت است از تدبير و چاره انديشى.  

و بر اين اساس, در روايات اسلامى آمده است: الحرب خدعة‏ . بر همين اساس در فقه, پس از حكم به حرام بودن غدر و خيانت, فتواى خدعه و حيله در جنگ داده شده است.  :

بنابراين, روشن شد كه چرا غَدْر با كافران ناروا, لكن خدعه در جنگ رواشناخته شده است ! 

24 . (جواهرالكلام), ج78/21 و 79; (بحارالانوار), ج289/75; (اصول كافى), ج337/2.

-----------------------------------
اما گويا برخي ها سرانجام به نتيجه رسيده اند كه :

في صدر الإسلام قيل «الحرب خدعه» والحرب في ذلك الوقت كانت من أجل الدعوة وفريضة جهاد، أما طبيعة الحرب وخداعها فكان ذلك بشأن القادة والساسة ولم يكن شأن رجال الدين

در صدر اسلام گفته شده است« جنگ نيرنگ و فريب است» و جنگ در آن زمان بدليل دعوت به اسلام و فريضه جهاد انجام مي گرفته است اما طبيعت جنگ و نيرنگ هاي آن از امور مربوط به فرمانده هان و سياسيون است و كار علماي دين نمي باشد

بن مایه ای ديگر :
سايت غدير
http://www.ghadeer.org/hekayat/DAS_AALI/dali0004.htm
مبارزه على (ع ) با عمرو بن عبدود

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

جنگى خندق در سال پنجم هجرى اتفاق افتاد. يكى از پيكارهاى مهم در اين جنگ ، نبرد امام با عمرو بن عبدود بود؛ عمرو از شجاعان عرب بود، كسى بود كه عمر گفت : (( من با او همسفر شام بودم و هزار نفر، دزد بر قافله ما تاختند، عمرو به تنهايى آنها را متفرق ساخت و دست و پاى شترى را به جاى سپرى دست گرفت و آنها را تعقيب كرد))..

وقتى در جنگ خندق على (عليه السلام ) دروازه خندق را بر دشمن مسدود كرد تا وارد شهر مدينه نشوند، عمروبن عبدود وارد شد بر وسط ميدان و فرياد برآورد: كيست به جنگ من آيد؟ هيچ كس از ترس، جوابى نداد؛ عمرو گفت : مسلمين كجاست هستند كه به دستم كشته شوند تا به بهشت روند؛ چرا به سوى بهشت نمى شتابيد؟ چرا نزديك من نمى آييد؟ هيچ كس پاسخى نداد و سپس اين اشعار را خواند:
(( از بس مبارز طلبيدم، سينه ام تنگ شد و صدايم بگرفت ؛ من در جايى ايستاده ام كه هر دلير و جنگجويى بر جان خود مى لرزد و مى ترسد؛ راستى كه دليرى و از جان گذشتگى از بهترين غريزه هاى جوانمردان است )).

در اين وقت على (عليه السلام ) برخاست واز پيامبر اجازه خواست؛ پيامبر فرمود: بنشين؛ چند مرتبه ديگرعمرو مبارز طلبيد و حماسه خواند، فقط على (عليه السلام ) بلند مى شد و مى گفت : يا رسول الله ! اگر او عمرو است، من على بن ابيطالبم !

تا اينكه پيامبر اجازه دادند و فرمودند: از خداوند مساءلت دارم كه تو را بر عمرو، نصرت دهد بعد سر را بلند كرد و عرض كرد: پروردگارا! برادر من و پسر عم مرا تنها مگذار! و با چشمى پر از عاطفه و اشك فرمود: برو كه خدا يار و مددكار توست .
اميرالمؤمنين (عليه السلام ) به ميدان آمد و اين رجز را خواند:
(( اى عمرو! در كار جنگ شتاب مكن، آن كس كه تو را جواب گويد، عاجز نيست، او داراى حسن نيت و بصيرت و راستى مى باشد و اين صفات، اساس هر رستگاريست .
نزد تو نيامدم جز بر آن اميد كه زن نوحه گر را بر جنازه تو بنشانم و اثر ضربت شمشيرى كه پس از دورانى از طول زمان، نام آن بماند باقى گذارم )).

عمرو از روى تكبر، پاسخى نداد؛ امام فرمود: شنيدم تو پيمان بستى كه اگر مردى از قريش يكى از سه چيز را از تو بخواهد بپذيرى؟ گفت: آرى، فرمود: اول، من تو را دعوت به توحيد و اسلام و رسالت محمد صلى الله عليه و آله و سلم مى كنم ؛ عمرو گفت: قبول نمى كنم ؛ فرمود: دوم آنكه ، از اين راهى كه آمدى برگرد و از جنگ با پيامبر درگذر؛ گفت : اگر اين كار را كنم زنان قريش مرا سرزنش كنند، زيرا من در جنگ بدر، زخمى برداشتم و نذر كردم تا محمد صلى الله عليه و آله و سلم را نكشم روغن بر موى سرم نمالم ؛ حضرت فرمود: سوم آنكه ، تو را به مبارزه با خود مى خوانم ؛ عمرو بخنديد و گفت : عرب اين خواهش را از من نمى كند؛ من دوست ندارم تو را بكشم زيرا با پدرت ابوطالب دوست بودم و در عموهاى تو كسانى هستند كه از تو زورمندتر هستند؛ تو جوانى و ميل ندارم به دست من كشته شوى ، تو هم كفو من نيستى .
فرمود: اما من دوست دارم تو را در راه خدا بكشم ! عمرو گفت : چه گفتى ؟ فرمود: ميل دارم با تو جنگ كنم و تو را بكشم ! عمرو گفت : چه گفتى ؟
فرمود: ميل دارم با تو جنگ كنم و تو را بكشم و براى اين كار پياده شو با هم بجنگيم. عمرو در حالى كه غضبناك بود از اسب پياده شد، بر صورت اسب بكوفت و شمشيرى به پاى اسب زد و اسب روى زمين بيفتاد، شمشير ديگرى به طرف على (عليه السلام ) فرود آورد كه حضرت با سپر آن را رها كرد در حاليكه سپر دو نيم شد و فرقش را شكافت ، حضرت خود را به گوشه ميدان رسانيد و با عمامه سر خود را بست و به ميدان آمد و فرمود:

اى عمرو! تو خجالت نكشيدى با اين شخصيت ، براى خود همراه آوردى با اين كه من جوانم و تنها به جنگ تو آمدم .
عمرو برگشت كه ببيند كيست ، حضرت شمشيرى بى درنگ بر پاى او فرود آورد و او را بر زمين انداخت. دو لشكر، منظره را مى ديدند، و غالب شدن على (عليه السلام ) بر عمرو موجب شد كه صداى تكبير و تهليل بلند شود؛ مشركين رو به فرار گذاشتند و مسلمين با شادى ، مشركين را تعقيب مى كردند تا جايى كه همه مشركين فرار كردند.
امام ، بعد از چند لحظه آمد كه سر عمرو را جدا كند، عمرو گفت : مرا فريب دادى ! فرمود: معنى جنگ همين است عمرو (به قولى ) آب دهان بر صورت امام انداخت و غضبناك شد. امام از روى سينه عمرو برخاست و چند قدمى بزد و آنگاه بازگشت تا سر عمرو را از تن جدا كند.

عمرو گفت : چرا منصرف شدى و اكنون باز آمدى ؟ فرمود: تو آب دهان به صورت من انداختى ، در آن حال من خشمناك شدم ، نخواستم با آن حال غضب ، سر تو را جدا كنم ، بلكه با حال انبساط ، براى رضاى خدا سرت را از تنت جدا مى كنم . امام سر عمرو را جدا كرد و به نزد پيامبر آورد و از كلمات پيامبر در جنگ خندق اين است كه ((ضرب زدن على (عليه السلام ) در جنگ خندق از عبادت جن و انس افضل است )).(84)
84- زندگانى اميرالمؤمنين (عليه السلام ) - بحارالاءنوار - تاريخ طبرى - ناسخ التواريخ - داستانهايى از زندگانى حضرت على (عليه السلام )، ص 59

بن مایه ای دیگر:

مجموعه زندگانی چهارده معصوم علیهم السلام
نوشته: عمادالدین حسین اصفهانی (حسین عمادزاده)
برگ  ۱۶۴
« ....شمشیری  به پای اسب زد اسب روی زمین بیفتاد  شمشیر دیگری بطرف علی فرود آورد علی بچابکی با سپر آنرا رد کرد در حالیکه سپر دو نیمه شد و فرق علی را بشکافت علی خود را بگوشه میدان رسانید با عمامه سر خود را  بست و باز بمیدان آمد فرمود .... ای عمرو تو خجالت نکشیدی با این شخصیت برای خود همراه و کمک آوردی در حالیکه علی جوانی است که تنها بجنگ تو آمده٬‌ عمرو برگشت ببیند کیست بحمایت او آمده علی فورا شمشیری بر پای او فرود آورد که آن هیکل قویالجثه بر زمین افتاد از دو طرف قشون همه ناظر و شاهد این منظره بودند چون دیدند.......
علی پس از لحظه ای آمد سر عمرو را جدا کند٬ ‌عمرو که خود را  با هزار مبارز حریف میدانست و او را فارس یلیل میگفتند گفت٬ یاعلی مرا فریب دادی٬ گفت معنی جنگ همین است. عمرو آب دهان بر صورت علی انداخت علی خشمگین شد از روی سینه عمرو برخاست و چند گامی بزد و انگاه بازگشت تا سر عمرو را از تن جدا کند او گفت چرا منصرف شدی و اکنون باز آمدی علی گفت چون آب دهن بصورت من انداختی و در آنحال من خشمناک شدم نخواستم با حال خشم سر تو را جدا کنم بلکه خواستم با  حال انبساط برای رضای خدا سر از تن تو بگیرم. مولوی این داستان را  با فلسفه عمل علی چنین نقل کرده است:
از علی آموز اخلاق عمل                            شیر حق را دان منزه از دغل
علی سر عمرو را آورد حضور پیغمبر و رسولخدا فرمود ضربه علی یوم الخندق افضل من عبادالثقلین........ »

نحوه احتجاج قرآن با مخالفان

احتجاج با مخالفان قواعدي علمي، منطقي و اخلاقي دارد. اما قرآن در بعضي موارد، اين قواعد را رعايت نكرده است. در اينجا به دو نمونه اشاره مي‌کنم:
1   . يهوديان كه از مخالفان سرسخت پيامبر اسلام بودند، سعادت آخرت را فقط از آن خود مي‌دانستند و اعتقاد داشتند كه اديان و مذاهب ديگر (مانند اسلام) منشاء آسماني ندارند و پيروان آنها هرگز وارد بهشت نمي‌شوند. اكنون بنگريد كه در آيات 94 تا 96 سورة بقره با آنان چگونه احتجاج شده است:
] اي پيامبر، خطاب به يهوديان[ بگو اگر سراي واپسين در نزد خدا ويژة شماست نه مردمان ديگر، پس آرزوي مرگ كنيد اگر راستگوييد، و به سبب آنچه كرده‌اند، هرگز آرزوي آن ] مرگ [نكنند و خدا به حال ستمگران داناست. هر آينه آنان را آزمندترين مردم به زندگي دنيا خواهي يافت و ] حتي آزمندتر [ از كساني كه مشرك شده‌اند. هر يك از آنها دوست دارد كه هزار سال عمرش دهند
      شبيه همين مضمون، در آيات 6 و 7 سورة جمعه نيز تكرار شده ولي به هر حال مسلّم است كه چنين روشي در برخورد با مخالفان و منكران معقول نيست. زيرا:
     _1 1 . اعتقاد و ايمان به سعادت اخروي، منطقاً و لزوماً موجب پيدا شدن آرزوي مرگ در دل آدمي نمي‌شود. به عبارت ديگر بين اين دو، رابطه‌اي ضروري و علي و معلولي وجود ندارد و ممكن است فردي يقين داشته باشد كه در آخرت سعادتمند مي‌شود، اما در عين حال نه تنها آرزوي مرگ نكند، بلكه حتي از خداوند عمري طولاني‌تر بخواهد تا بتواند با انجام هر چه بيشتر عبادات و اعمال صالحه، به سعادت بيشتري در آخرت نايل شود. عكس اين قضيه نيز درست است. يعني آرزوي مرگ كردن نيز، منطقاً حاكي از ايمان و اعتقاد فرد به سعادت اخروي خود نيست. بنابراين در آيات فوق، محكي نادرست و عقيم براي سنجش ايمان يهوديان پيشنهاد شده است.
1_2   . آرزوي مرگ داشتن (يا نداشتن) و به زندگي دنيا حريص بودن (يا نبودن)، حالات و اموري باطني و قلبي‌اند و نشانه‌اي ظاهري كه بطور قطع و يقين حاكي از وجود چنين حالات و صفاتي در آدميان باشد، وجود ندارد. به عبارت ديگر نه به ادعاهاي افراد مبني بر «آرزوي مرگ داشتن و بي‌علاقه بودن به زندگي دنيا» مي‌توان اعتنا كرد، و نه اعمال و حركات ظاهري انسانها مي‌تواند نشانه‌اي قطعي و يقيني از ايمان و صداقت آنها باشد. حال فرض كنيم پيامبر اسلام به يهوديان بگويد: اگر راست مي‌گوييد كه سعادت آخرت فقط از آن شماست، آرزوي مرگ كنيد؛ و آنها نيز در پاسخ، مدعي شوند كه: «ما روزي هزار بار آرزوي مرگ مي‌كنيم، چون مرگ را پل رسيدن به سعادت ابدي خود مي‌دانيم.» در چنين وضعي، پيامبر چگونه مي‌تواند به آنها تهمت بزند و بگويد: «شما دروغ مي‌گوييد و نه تنها آرزوي مرگ نداريد، بلكه به زندگي دنيا حريص هم هستيد»؟ از آن طرف فرض كنيم كه يهوديان به درخواست پيامبر پاسخ منفي دهند و بگويند: «ما نه تنها آرزوي مرگ نمي‌كنيم، بلكه از خداوند عمري هزار ساله مي‌خواهيم تا بتوانيم خدا را بيشتر عبادت كنيم و توشة بيشتري براي آخرت خود تهيه نموده و به سعادت بالاتري برسيم.» در اين صورت تكليف چيست و چه نتيجه‌اي از اين احتجاج حاصل مي‌شود؟
1_3    . مطابق آيات مورد بحث، همه يهوديان آرزوي عمر هزارساله دارند. آيا چنين مدعايي بطور کلي مي‌تواند صادق باشد؟ حتي اگر عبارت «هزار سال» را کنايه از عمر طولاني بدانيم، باز هم مضمون آيه نمي‌تواند بطور کلي درست باشد. زيرا حداقل بعضي از يهوديان بنا به علل و دلايل مختلف چنين آرزويي ندارند.
     1_4 . اگر يهوديان نيز با مسلمانان اينگونه احتجاج كنند، پاسخ مسلمانان چه خواهد بود؟
2   . نمونه‌اي ديگر از احتجاجات غيرمنطقي قرآن را مي‌توان در آية 18 سورة مائده يافت. در اين آيه ادعاي يهوديان و مسيحيان و پاسخ خداوند اينگونه آمده است:
  و يهود و نصاري گفتند: ما پسران خدا و دوستان اوييم. بگو: ] اگرچنين است [ پس چرا ] خدا [ شما را به ] كيفر [ گناهانتان عذاب مي‌كند؟
      محتواي آيه چنان است كه گويي قيامت آمده و يهود و نصاري به جهنم رفته و در عين حال كه عذاب الهي را مي‌چشند، مدعي مي‌شوند كه فرزندان و دوستان خدا هستند!؟ آنگاه قرآن در پاسخ به آنها مي‌گويد كه اگر چنين است، پس چرا خدا شما را عذاب مي‌كند؟ يهود و نصاري در برابر پرسش مطرح شده در اين آيه، سؤال مي‌كنند: شما از كدام گناه و كدام عذاب سخن مي‌گوييد؟ مگر اكنون قيامت به پا شده و معلوم گرديده است كه ما جهنمي هستيم؟!

۱۳۸۸ اسفند ۲۴, دوشنبه

اعتقاد به خدا، چرا به چه دليل؟

اينكه اصولا چرا بسياري از مردم با وجود اينكه هيچ گاه اطمينان كامل و صد در صدي پيرامون "چيستي و كيستي خداي" ندارند، ولي هرگز و تحت هيچ شرايطي دست از وي نمي كشند، بسياري اوقات توجيه منطقي دارد!
 اينكه انسان به دليل عدم علم به فلسفه ي ايجاد! (و نه خلقت) جهان، در پي يافتن هدف آن برآمده و از انجا كه منطق وي هرگز قادر به تجزيه و تحليل مسائل، با شعوري حتي امروزه نيست، اينكه او در پي يافتن يك منجي بسيار بزرگ براي روز درماندگي و تكيه به وي مي باشد، اينكه تصور جهاني به اين عظمت به صرف تصادف و يا مسئله ي تكميل و ...باور كردني  نيست و ... تنها از معدود دلايل اين اعتقاد راسخ و بعضا متعصب گونه است.
اما چرا بسياري از منكران خدا-اتئيست و آگنوتيست ها- با هدف قرار دادن اسلام، وي را مي كوبند، به خاطر داعيه خود اسلام است. اين چنين به نظر مي رسد كه در بين اديان سامي و منسوب به خداوند،اسلام به ظن بسياري از پديدآورندگان خويش، بسيار كامل و جامع مي باشد. ادعايي كه كمتر اديان سامي و ابراهيمي  ان را ابراز نموده اند. در پي همين ادعا، بسياري وجود رخنه در پيكره ي اسلام را به منزله ي ايجاد شكاف در صفوف خداباوران و ايجاد تزلزل در پايه هاي وجود خدا مي دانند.  البته اين موضوع چالش برانگيز براي ساليان بسيار طولاني دست آويز كلام بسياري از متحدثين و عالمان دهر بوده است. بسياري آن را به صورت رازي سر به مهر و برخي اندك به صورت ابلاغ همگاني  ابراز داشته اند. اما ايا به راستي مي توان اسلام، آن هم در نوع تعصبي آن همچون شيعه و بعضا ساير فرق كمتر از تمدن آنرا، به عنوان نماينده ي قشر خداپرستان و معتقدان به وجود "بابا" لحاظ كرد؟ هر چند كه ممكن است از نگاه بسياري لحاظ اين امر اوج بي انصافي و اجحاف در برخورد با اسلام باشد، اما بايستي يادآور شد كه اسلام و بعد آن ساير اديان سامي، تنها دست آويز و چراغ ما براي پي بردن به عالمي بدون خدا و به نوعي ديگر، راه فرار از جهل و تاريكي  است. با اين وجود، به سئوالي مي رسيم كه اصولا بي خدايي و عدم اعتقاد به خدا چرا و به چه دليل؟
 شايد نتوان براي اين سئوال، جوابي همه گير ارائه داد. اما در اين مقوله هر كسي از ظن خود يار اين مسئله مي شود. در جهاني كه در اوج ادعاي تمدن بشري است، ما شاهد انواع جنايت ها به اشد وجوه هستيم كه به بهانه هاي مختلف و بعضا بسيار بسيار واهي رخ مي دهد، مي توان نقش اين اعتقاد را حتي به صورت لايه هايي نازك و كم پيدا، اما موثر در اين جريانات مشاهده كرد. آنچه امروزه ما در عراق، افغانستان،فلسطين اشغالي و ... بسياري ديگر از كشورها مي بينيم بي ربط به موضوع مطروحه پيرامون اعتقاد متعصبانه و بعضا واهي نسبت به خدا نيست.
 شاهد اين مدعا، عمليات هاي انتحاري و خودكشي هاي هدف يافته است. بنا بر منطق انساني شايد تنها و قوي ترين استدلالي كه بتواند اين گونه اعمال را توجيه كند، اميد در بخشش خداوند از گناهان به وسيله ي اين اعمال و يا وعده و وعيدهاي بسيار از جانب پرچمداران اين گونه اعتقادات است. آنجا كه شخص تنها به اميد غفران الهي در آخرتي موهوم، بدون كمترين استدلال منطقي  وبدون لحاظ كمترين زماني صرف انديشيدن به علل و عواقب كار خود، موجب مرگ خود و بسياري ديگر از افراد مي شود، ايا نبايد به اين اعتقاد و اين انديشه كه در پس پرده ي آن روحي ناپيدا چون اعتقاد جود دارد، خرده گرفت؟ به نظر ميرسد كه بي انصاف تر از آن گروه كه وجود خدا را در پس اسلامي كه به طور اشد از انديشه هاي خداوندي تبعيت مي كند، اين عقيده هاي تند روانه و افراطي و نيز حاميان بي چشم و گوش آن باشد.
 پس مي توان اين گونه نتيجه گرفت كه عدم اعتقاد به خدا، نه بي انصافي پيرامون خدا، كه به چالش كشيدن  برخي از بزرگترين و سهمگين ترين انديشه هاي مخرب و مزورانه است. از ابتدايي ترين دلايل تحسين برانگيز تشكيك پيرامون خدا نيز مي تواند تشكيك در دستوراتي بدون منطق و تندروانه باشد، كه بسياري با توسل به آن و به كمك حماقت برخي افراد عام، به اهداف شوم مد نظر خود رسيده اند. ادامه ي  بحث در اين باره را به نوبت بعد موكول مي كنم تا فرصتي براي انديشيدن بهتر فراهم ايد.         
اعتقاد به خدا، چرا  به چه دليل؟ بحث تا بدانجا پيش رفت كه گفتيم با اندك تاملي مي توان تشكيك پيرامون خدا را حتي براي افراد معتقد، پايه گذار رسيدن به بسياري از خودآگاهي ها دانست.هر چند كه در ظاهر امر، اين كار نزد بسياري اوج توهين به اعتقادات افراد است. در حاليكه بايد دانست كه اگر هم چنين چيزي باشد، تعصب بي چون و چرا در پذيرش تفكرات مربوط به چندين سده ي پيش، آن هم بدون كمترين تاملي در آن و صرف پيشينه ي تاريخي داشتن آن در نزد پدران ما، عملا اوج حماقت را بيان مي نمايد.
 خواسته يا ناخواسته، سرانجام زماني فراخواهد رسيدكه اگر هم بابايي با آن همه دم و دستگاه نيز وجود داشته باشد، بايد بتواند خود را و سئوالات پيرامون خود را توجيه كند. به نظر مي رسد كه زمان جهالت بشر به انتهاي خود رسيده و حالا خداوند و خداباوران بايستي با استدلالاتي فراتر از انچه در گذشته ديگران را قانع مي نمودند، در پي يافتن سئوالات متعدد قشر مخالف برآيند. در اين بين انگ ارتداد به ديگران زدن و در امتداد آن، خارج كردن  انسان هاي مرتد و به اصطلاح كافر ازچارچوب روال معمول زندگي و جامعه، نه تنها هيچ كمكي به آنها نخواهد كرد كه به مثابه فردي خواهد بود كه از سر ناتواني از قوه ي قهريه براي پاسخگويي برمي ايد و البته كه ابدا اين روش براي انسان متمدن توجيه پذير نخواهد بود.
از ديدي ديگر، ايا منطقي به نظر مي رسد كه خداوند موجود از به چالش كشيده شدن خود دچار ولوله و ناراحتي شود؟ به نظر اين طور نيست. چنانچه كه از اين پادشاه سرزمين خوبي ها!! انتظار مي رود بايستي پا روي پا بگذارد و دست زير چانه و شاهد و ناظر جدال بي پايان آفريده هاي خود باشد و باز هم البته كه  طبق روال معمول اندك تكاني به خود نخواهد داد و به كمك چشم و ابروي خود به فرشتگان عتاب مي كند.
اين سئوال را معتقدان به بابا، جواب بدهند؟ چرا بعد از اين همه سال پس از ادعاي كمي تا قسمتي عجيب پيامبران خارج از شمارش، بابا هيچ كاري نكرده  و ايا نمي خواهد ضربه شستي و زهر چشمي از اين بشر نادان و آفريده ي چست و چابك خود بگيرد؟ منطقي به نظر نمي رسد كه بابا، تنها سوم شخص مفرد و آدمي اول شخص متكلم وحده باشد! پس به وي بگوئيد كه اوج كفرگوئي كافران فرار رسيده و با روش هاي معمول پيشين نمي توان جلوي آنها را گرفت! به وي بگوئيد تا دير نشده كاري بكند و تصميم عاجلي اتخاذ كند.
رسيدن به خدا پرستي از حرف تا عمل....
ايا تا كنون به اين موضوع انديشيده ايد كه چرا نمي توان خدا را انكار كرد، به رغم اينكه هرگز كمترين ادراكي از وي نداشته ايم. بسياري از ما بابا را در حد پادشاه مهربان سرزمين ناكجاآباد در ذهنمان فرض كرده ايم.(به كلمه ي ذهن بيشتر دقت كنيد.) هماره اعتقاد به وي را براي گريز از انگ بي خدايي آن هم در جوامعي بعضا بسيار متعصب و يا قرار گرفتن در گروه هاي دين دار انتخاب كرده ايم. به عبارتي ايمان به خدا تنها براي بي خدا نبودن است و نه مستقلا مسيري براي پيمودن. به راستي ايا اين گونه نيست؟ از اين گذشته بسياري نيز خداباوري را تنها به عنوان مفر و پناهگاهي براي لحظات سخت و دردناك مي پذيرند. اين كه با روي دادن واقعه اي ناگوار  و پيشامدي سخت، آن رابه حساب علم حكمتانه و لدني وي بداينم تا بدين طريق از الام خود بكاهيم، تنها بدين دليل كه خودمان از رويارويي با طبيعت وقايع و واقعيت هاي زندگي هراسناكيم. به عبارتي ديگر خيلي از ما، خدا را سپر بلاي خود كرده ايم.
با اين فرض اعتقاد به خدا آنچنان هم منفي نيست. اما ايا حقيقتا صرف منفي نبودن اين قضيه، وجود خدا نيز به خودي خود اثبات مي شود؟ اين سئوالي است كه از آن گريزي نيست. بسياري براي فرار از جوابگويي به آن، تنها به پاك كردن صورت مسئله بسنده كرده و هرگز براي خود چنين مشغله ي فكري ايجاد نمي كنند كه البته نه شيوه اي درست، اما بعضا بسيار تاثير گذار و موفق است. برخي ديگر نيز با تكيه به سخنان ديگران در قبال اين مسئله جبهه گيري مي كنند. به ياد داشته باشيم كه مسئله ي وجود خدا و در پي ان سئوالات متعددي چون چيستي و كيستي وي، هدف از خلقت منتسب به وي و .... كليشه اي ترين، تكراري ترين، خسته كننده ترين و در عين حال مهمترين سئوال از اغاز ايجاد است! چون انسان نمي تواند خود را در اين دنيا تنها و يكه فرض كند. بسيار از دانشمندان علوم تجربي نيز از انجا كه دليل وهم الود خلقت جهان توسط خدا را نمي توانند بپذيرند، در پي يافتن نمونه هاي ديگري مشابه انسان در ساير سيارات و كهكشان ها هستند.
نكته ي كليدي ديگري كه توجه به آن را در همين جا ضروري مي دانم و بعضا بارها و بارها نيز به آن اشاره خواهم كرده اين است كه فراموش نكنيم: "وجود يا عدم وجود خدا، و در نهايت تشكيك پيرامون همه ي آموزه هاي ديني كه اعتقادات ما را سست مي كند، نه تنها موجب تزلزل زندگي ما نميشود كه بالعكس، ما را با واقعيتي به نام زندگي – با هر دليلي كه بخواهيم براي پيدايش آن ذكر كنيم- رودرو خواهد كرد كه گريز از ان ديگر به واسطه ي ميانجيگري ماهيت موهومي چون خدا امكان نخواهد داشت. حالا بايستي خودمان زمام امور را در دست بگيريم و ادامه  مسير بديهم. مسيري كه نه تنها نبايستي به نااميدي از ايجاد، خودكشي، كمونيست، نهيل و.... منجر شود كه بالعكس تمام هم و غم ما را براي ساختن زندگي بهينه و مطلوب در اين دنيا و كمك به ساير هم نوعان مي طلبد. نه به آن دليل كه اديان و خدايي موهوم به ما گفته است، كه چون اگر بخواهيم خود و ديگران از زندگي لذت ببريم و مدينه ي فاضله مان را بسازيم، نيازي به وجود بابا نخواهيم داشت كه بايستي با تكيه بر علم –هر چند نسبي – خود در جهت تكميل دانسته هاي علمي و تجربي خود برآييم كه مطمئنا اين بهترين و مطمئن ترين راه براي طي طريق است. بگذاريد اين طور بگويم كه اگر با اين ديد به ساير اديان و مكاتب و حتي انديشه ي ايجاد خدا و پيامبران و علوم ماورائي و هرآنچه به آن برمي گردد بنگريم، انگاه نه تنها بسياري از آنها ما را طرد نخواهند كرد كه بالنص اگر بسيار خالص و منطقي باشند،  همگام با ما براي ساختن جامعه اي كامل پيش خواهند رفت. مگر اينكه غرض ديگري در پس اين همه پند و اندرز و آيه پنهان باشد كه بسياري از بي خدايان نيز با همين قسمت اديان و بالكل وجود خدا مشكل دارند.
بايد همه ي اديان را با مبارزه طلبيد. اما چنانچه پاي صلاح و مصلحت كل جامعه يبشري در ميان باشد، مي توان در يك جبهه حتي به رغم عقايدي بعضا متناقض جنگيد. اما متاسفانه مشكل از انجا نشات ميگيرد كه بسياري از اوقات دين و خدا پا در كفش ديگران ميكند و داعيه ي برتري دارد. به ياد داشته باشيم كه به تعداد انسان ها راه براي رسيد به حقيقت وجود دارد!

۱۳۸۸ اسفند ۱۷, دوشنبه

سئوالات عجيب قرآن

در بعضي از آيات قرآن سؤالات عجيبي مطرح شده است كه به چند نمونه از آنها اشاره مي‌كنيم:







1. مشركان عقيده داشتند كه فرشتگان، زن هستند. قرآن از اين موضوع شگفت‌زده شده و در‌ آية 19 سورة زخرف مي‌پرسد:






و فرشتگان را كه بندگان خدايند، زن پنداشتند. آيا به هنگام خلقتشان آنجا حاضر بوده‌اند؟ …






اين پرسش، در آية 150 سورة احزاب نيز عيناً مطرح شده است:






آيا ] زماني كه [ ما فرشتگان را آفريديم، آنها ـ يعني مشركان ـ شاهد بودند؟






سؤال مطرح شده در اين آيات، نامعقول و غيرمنطقي و مبتني بر يك پيش‌فرض نادرست است. گويي شرط لازم براي دانستن اينكه فرشتگان چگونه موجوداتي هستند، اين است كه در هنگام آفرينش آنها توسط خدا، حاضر و شاهد ماجرا بوده باشيم! مشركان در پاسخ به سؤال قرآن مي‌توانند بگويند كه ما در آن زمان وجود نداشتيم و شاهد نحوة آفرينش فرشتگان نبوديم، ولي بنا به دلايل و شواهد ديگري معتقديم كه آنها دخترند. اگر قرآن به جاي طرح اين سؤال تذكر مي‌داد كه فرشتگان موجوداتي مجرد و غيرمادي‌اند و بنابراين جنسيت (مذكر و مؤنث بودن) در مورد آنها بي‌معني است، شايد كمي معقول‌تر مي‌نمود.






2. آية 3 سورة ملك، پرسش سختی را مطرح مي‌كند:






… در آفرينش خداي رحمن هيچ نابساماني ] و بي‌نظمي [ نمي‌بيني. باز بنگر، آيا ] در نظام آفرينش [ خلل ] و نقصاني [ مي‌بيني؟






مؤمنان براي پاسخ دادن به سؤال آيه مشكلي ندارند، زيرا تصميم خود را از پيش گرفته‌اند. آنها خيلي راحت به اين سؤال پاسخ منفي مي‌دهند و مي‌گويند: ما هر چه نگاه مي‌كنيم، هيچ عيب و نقص و بي‌نظمي‌اي در نظام عالم نمي‌بينيم! اما ملحدان نمي‌توانند به اينگونه سؤالات، شتابزده پاسخ دهند. از نظر آنها ابتدا بايد بعضي ابهامات رفع شود كه به چند مورد از آنها اشاره مي‌كنيم:






الف) معناي دقيق و ابطال‌پذير «خلل و نقصان» در اين سؤال چيست؟ كسي كه مدعي است در نظام آفرينش هيچگونه عيب و نقص و نابساماني‌اي وجود ندارد و براي تحكيم مدعاي خود از مخاطب مي‌خواهد كه چشمهايش را باز كند و به پديده‌هاي جهان هستي بنگرد و در صورت مشاهدة هر گونه خلل و نابساماني، آن را گزارش دهد، ابتدا بايد تعريفي دقيق و روشن از مفهوم «خلل و نابساماني در نظام آفرينش» ارائه دهد و مشخص كند كه در صورت مشاهدة كدام حالت و يا وقوع كدام حادثه از مدعاي خود دست مي‌كشد و به وجود نقص و نابساماني در نظام آفرينش اعتراف مي‌كند. قرآن نگفته است كه منظورش از «فطور » (خلل، شكاف، نقصان و … ) چيست. بنابراين در سؤال آيه از مفهومي به غايت مبهم و نامشخص استفاده شده و اين اشكالي است عظيم.






ب) با كدام ابزار و معيار معتبري مي‌توانيم پديده‌هاي جهان هستي و روابط بين آنها را مورد مطالعه قرار دهيم تا ببينيم كه آيا در نظام آفرينش، خلل و نقصاني وجود دارد يا نه؟ از ديدگاه مؤمنان براي شناخت حقايق جهان دو راه وجود دارد: عقل و وحي. لكن مخاطب اصلي سؤال مطرح شده در اين آيه ملحدانند، نه مؤمنان؛ و ملحدان نيز به ابزاري جز عقل و علم و دانش بشري قائل نيستند و البته مؤمنان نيز پذيرفته‌اند كه اگر بخواهيم با ابزار وحي به اين سؤال جواب دهيم، دچار دور و مصادره به مطلوب مي‌شويم! پس تنها ابزار ما براي تحقيق در مورد نظام آفرينش ـ جهت يافتن پاسخ سؤال آيه ـ همان عقل و علم و دانش بشري است. اما عقل بشر، جايز‌الخطا و علم و دانش او ناقص، محدود و خطاآلود است و اينجاست كه مشكل بزرگي رخ مي‌نمايد. توضيح اينكه از دو حال خارج نيست:






1 . فرض كنيد ما پس از مطالعه در نظام آفرينش به اين نتيجه برسيم كه نابساماني‌ها و شكاف‌هايي در اين نظام وجود دارد. آيا با نشان دادن اين موارد، پيروان قرآن از مدعاي خود دست مي‌كشند؟ هرگز! آنها ـ اگر خيلي ليبرال‌منش باشند و حكم ارتداد ما را صادر نكنند ـ ابتدا سعي فراوان مي‌كنند تا نشان دهند كه آن موارد، مصداق خلل و نقصان در نظام آفرينش نيستند، اما اگر از عهدة توجيه آنها برنيايند، خواهند گفت كه جايز‌الخطا بودن عقل و نقص علم و دانش بشري باعث چنين قضاوتي شده است و نبايد شتابزده قضاوت كرد. پيشرفت علم و دانش در آينده، ثابت خواهد كرد كه موارد مذكور، واقعاً مصداق خلل و نقصان نبوده‌اند!






2. اكنون فرض كنيد كه ما پس از مطالعة فراوان در نظام آفرينش به هيچ موردي از عيب و نقص و بي‌نظمي برنخورديم. آيا در چنين حالتي مدعاي قرآن ـ مبني بر عدم وجود خلل و نقصان در نظام آفرينش ـ ثابت مي‌شود؟ پاسخ به دو دليل منفي است:






1ـ2. نيافتن، دليل بر نبودن نيست. زيرا ما هيچگاه نمي‌توانيم تمام پديده‌هاي عالم هستي و روابط پيچيدة بين آنها را مورد مطالعه و بررسي قرار دهيم و با مطالعة تعداد محدودي از پديده‌ها نيز نمي‌توانيم حكم كنيم كه در كل نظام هستي ـ با ميلياردها پديدة مرموز و پيدا و پنهان ـ هيچ خلل و نقصاني وجود ندارد. به عبارت ديگر استقراء كامل از توان بشر بيرون است و استقراء ناقص نيز به نتيجه‌اي قطعي نمي‌رسد.






2ـ2. ممكن است خطاي عقل و نقص علم و دانش ما موجب شود كه وجود عيب و نقص در پديده‌اي را ـ كه به گمان خود مورد مطالعة دقيق قرار داده‌ايم ـ نبينيم.






بنابراين سؤال مطرح شده در آيه، اولاً مبهم است (چون در متن آن، مفهوم مبهم و تعريف‌ناشدة «خلل و نقصان در نظام آفرينش» بكار رفته) و ثانياً لغو و بيهوده است، زيرا بشر جايز‌الخطا با علم و دانش محدود خود نمي‌تواند پاسخي قطعي و يقيني به اين سؤال بدهد و پاسخ ظني نيز دردي را دوا نمي‌كند و نمي‌تواند مبناي ايمان (و يا حتي عدم ايمان) شود.






3 . مشركان معتقد بودند كه خدا فرزند دارد. بعضي عيسي مسيح را پسر خدا مي‌دانستند، عده‌اي ديگر، فرشتگان را دختران خدا مي‌پنداشتند و يهوديان نيز ـ آنطور كه قرآن نقل مي‌كند ـ عزير را پسر خدا و … در برابر همة اين ادعاها قرآن در آية 101 سورة انعام با شگفتي مي‌پرسد:






… چگونه ممكن است ] خدا [ فرزندي داشته باشد، حال آنكه همسري نداشته؟ …






دو پيش‌فرض، مبناي اين سؤال واقع شده‌اند:






الف) فقط در يك حالت مي‌توان x را فرزند y دانست و آن اينكه y همسري داشته و x نتيجة پيوند زناشويي y و همسرش باشد. به عبارت ديگر گويي رابطة پدري و فرزندي فقط در قالب نظام انساني و حيواني معنا مي‌دهد و در خارج از اين چارچوب، به هيچ معنايي نمي‌توان و نمي‌بايد چيزي يا كسي را فرزند چيزي يا كسي ديگر دانست.






ب) مشركان نيز پيش‌فرض الف را قبول دارند، ولي تاكنون حواسشان به اين موضوع نبوده است كه خدا همسري نداشته و ندارد تا بتواند از او صاحب فرزندي شود.






خداي محمد بر مبناي اين دو پيش‌فرض، با خود انديشيده است كه كافي است «همسر نداشتن» خود را به ياد مشركان اندازد تا آنها متذكر شده و از اعتقاد به اينكه خدا فرزندي دارد دست بكشند! در حالي كه هر دو پيش‌فرض آشكارا باطلند. فراموش نكنيم كه دلالت الفاظ بر معاني، دلالتي است وضعي و قراردادي نه حقيقي. آدميان براي اشاره به معنايي خاص، الفاظي را وضع مي‌كنند تا بتوانند با هم رابطة زباني برقرار كنند. بنابراين به راحتي مي‌توانند به گونه‌اي مجازي و اعتباري، فرشتگان را دختران خدا و عيسي را پسر خدا بنامند. اشكال منطقي اين كار چيست؟ مسيحيان كه عيسي را پسر خدا مي‌دانند به هيچ وجه معتقد نيستند كه خدا همسري داشته و با او نزديكي كرده و آن همسر، عيسي را براي خدا بدنيا آورده است. آنها مي‌گويند خداوند بواسطة روح‌القدس، از روح خود در وجود مريم دميد و به گونه‌اي معجزه‌آسا و خارج از چارچوب قوانين طبيعي او را باردار كرد. چه اشكالي دارد كه (حداقل به گونه‌اي مجازي) عيسي را پسر خدا بناميم؟ مگر وقتي مؤمنان را ياوران خدا مي‌ناميم، واقعاً معتقديم كه مؤمنان «ياري دهندگان خدا» هستند؟ هرگز! چون خدا كه عالم مطلق و قادر مطلق و خالق همة عوالم هستي و فرمانرواي كائنات است، به هيچ وجه به ياري آدميان نياز ندارد. مگر وقتي سخن از «خشم خدا» مي‌گوييم، همان معنايي را اراده مي‌كنيم كه از «خشم آدميان» مي‌فهميم؟ هرگز! زيرا خدا بنا به فرض، موجودي كامل و مطلق و بسيط و … است و عوارض نفساني مانند شادي و غم و عصبانيت و نگراني و … عارض وجودش نمي‌شود. اكنون فرض كنيد كسي سؤال كند: «مگر خدا موجودي ناقص يا نيازمند و انسان‌گونه است كه شما «مؤمنان » را «ياوران» او مي‌دانيد و «خشم و غم و شادي و … » را به او نسبت مي‌دهيد؟» در اين صورت چه پاسخي به او مي‌دهيم؟ شبيه همين پاسخ را مي‌توان به سؤال آية مورد بحث داد. قائل شدن به اينكه خدا فرزند دارد، منطقاً مستلزم اعتقاد به همسر داشتن خدا نيست. بنابراين سؤال آيه غير منطقي است.






4. آية 30 سورة انبياء از روي شگفتي مي‌پرسد:






آيا كافران نديدند كه آسمان‌ها و زمين ] در ابتدا [ به هم پيوسته بودند و ما آنها را از هم جدا كرديم و هر چيز زنده‌اي را از آب پديد آورديم؟ آيا ] باز هم [ ايمان نمي‌آورند؟






كافران در زماني كه ـ بنا به فرض ـ آسما‌ن‌ها و زمين‌ به هم پيوسته بودند، وجود نداشتند تا جدا شدن آنها از همديگر را ببينند!؟ اما اگر هم وجود داشتند، فقط مي‌توانستند حادثة مذكور را مشاهده كنند، نه عامليت و دخالت خدا را. زيرا چنين چيزي با حواس ظاهري آدمي قابل درك نيست. وابستگي حيات به آب نيز قابل مشاهده است و تحقيقات علمي نشان مي‌دهد كه حيات از آب شروع شده است، اما اينكه عامل اين پديده خداست يا نه، قابل ديدن يا مشاهده كردن نيست. حوادث و پديده‌هاي طبيعي با استناد به قوانين و علل طبيعي حداقل تا حدودي قابل توجيه هستند و رازآلوده بودن برخي پديده‌ها را ـ حداقل در حد احتمالي معقول ـ مي‌توان به جهل انسان نسبت به بسياري از اسباب و علل و قوانين طبيعي كشف‌ناشده مستند كرد و اميدوار بود كه با پيشرفت‌هاي علمي، بقية مجهولات نيز بتدريج كشف شود. بنابراين با فرض وجود خدا، دست او در طبيعت آشكار نيست و همين، سؤآل مطرح شده در آيه را بي‌معنا و نامعقول مي‌كند. ممكن است بگوييد دخالت خدا در آن حادثه (جدا شدن آسمان و زمين از هم) هر چند با حواس ظاهري قابل مشاهده نيست، لكن با توسل به قواعد و ادلة عقلي (مانند عليت و برهان وجوب و امكان) مي‌توان به وجود خدا و دخالت او در اين حادثه پي برد. اما اولاً چنين راهي معلوم نيست به نتيجه‌اي قطعي برسد (زيرا تاكنون نقدهاي محكمي به ادلة عقلي اثبات وجود خدا وارد شده و خدشه‌ناپذيري اين ادله زير سؤال رفته است)، و ثانياً اگر اين راه مي‌تواند وجود خدا را با قاطعيت تمام اثبات كند، ديگر نيازي به يادآوري حادثه‌اي در ميلياردها سال پيش نيست. طبق اين مدعا هر پديدة كوچك و بزرگي، در هر زمان مي‌تواند وجود خدا را براي ما اثبات كند. به عبارت ديگر، به جاي استناد به حادثة جدا شدن آسمان‌ها و زمين در ميلياردها سال پيش ـ كه از نظر مخالفان و منكران، معلوم نيست واقعاً رخ داده است يا نه ـ بهتر بود به پديده‌هاي ملموس طبيعي كه هر روز پيش روي آدميان حادث مي‌شوند، اشاره مي‌شد.






خطاي ديگري كه در آية مورد بحث رخ داده، اين است كه از وابستگي حيات به آب، وجود خدا را نتيجه گرفته است. به عبارت ديگر سؤال آيه بگونه‌اي مطرح شده است كه گويي آدميان با كشف رابطة حيات با آب و اينكه موجودات زنده از آب پديد آمده‌اند، بايد به وجود خدا پي ببرند و به او ايمان بياورند. در حالي كه اين، توقعي غيرمنطقي است و هيچگاه نمي‌توان از اينكه فلان پديدة خاص، علت يا عامل پديدة خاص ديگري است، وجود خدا را نتيجه گرفت، به عنوان مثال نمي‌توان گفت كه عامل جزر و مد دريا، جاذبة كرة ماه است، پس خدا وجود دارد!