۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه

دختر كوچولوی بابا دیگر نمی خندد.غم نامه ی پدر یكی از قربانیان تجاوز

غم نامه ی پدر یكی از قربانیان تجاوز. این نامه دیگر مقدمه نمی خواهد، با تشكر از این پدر بزرگوار و آرزوی سلامت و بهبودی برای فرزند دلبندشان.



" بهاره جان دخترم، زجرنامه ی تو را كه خواندم تا چند ساعت گریستم و به زمین و زمان دشنام دادم. می گویم به زمین و زمان برای اینكه نمی دانم بر چه كسی باید فریاد بزنم و داد تو را و دخترم را از چه كسی بخواهم. وقتی كه قاضی شهر خودش سردسته دزدهاست كی به شكایت من گوش می كند؟‌ نمی دانی چه حالی دارم دخترم، احساس خواری و زبونی می كنم كه می بینم دخترم را اینگونه به خاك و خون كشیده اند و از دست من هیچ كاری ساخته نیست. باید فقط بنشینم و نگاه كنم، نگاه كنم كه جلوی چشمم پر پر می شود، هر روز لاغرتر و رنگپریده تر، شوق زندگی مدتهاست كه از چشمهای شیرینش پر كشیده. همان طور كه تو گفتی كه به پدرت نگاه نمی كنی او هم دیگر به من نگاه نمی كند، انگار از پدرش هم دیگر مثل باقی مردها متنفر شده. چه كار كنم، نمی دانم. دستم از همه جا كوتاه است...

دو هفته خبری از او نداشتیم. روزی كه رفته بود مراسم ندا برنگشت. همه جا را دنبالش رفتیم. ده دفعه به اوین سر زدم، می گفتند نیست، می گفتند حتماً‌ از خانه فرار كرده. می گفتم فرار برای چه؟‌ توی دل می گفتم مگر مثل خواهر ها و دختر های شماست كه از ترس همچین برادر ها و پدر هایی خیابان را به خانه ترجیح دهد. بعد از دو هفته زنگ زدند كه بیایید تحویلش بگیرید، باز رفتیم اوین، گفتند بروید بهداری زندان، حالش خوش نیست. خوشحال بودیم كه پیدایش كرده ایم، كه زنده است، اما وقتی كه نگاه خالی اش را روی تخت دیدم دلم ریخت. گریه نكرد، حرف هم نزد، بود، اما انگار نبود. تكان نمی خورد، گذاشتیمش روی ویلچر و بردیم تا دم ماشین. توی ماشین هم ساكت بود، از نگاه من طفره می رفت. من و مادرش هم ساكت بودیم، ما هم به هم نگاه نمی كردیم. نمی خواستیم حقیقت داشته باشد، نمی خواستیم باور كنیم ...

بهاره جان، كاش اینجا بودی و عكس قدیمهایش را نشانت می دادم، می دیدی كه چه دختر شادی بود، همیشه می خندید. گل من بود، بهار من بود. شادی دل بابا بود. ما همین یك بچه را داشتیم. همه وقتی فهمیدند گم شده نگرانش شدند. وقتی برگشت همه فامیل می خواستند بیایند دیدنش، ماندیم چه بگوییم. دخترم تو خودت می دانی، خودت هم كشیده ای. دختر من هم مثل تو معلم بود. به بچه های كنكوری درس خصوصی می داد. بیست سالش هنوز تمام نشده بود. با اینكه خودش هنوز دانشجو بود ولی كار هم می كرد. دختر من كه دانشجوی رشته فیزیك بود، دختر من كه افتخار همه فامیل بود، حالا حتی اختیار ادرار خودش را هم ندارد. ده جور مرض عفونی گرفته. ما مثل شما از ایران خارج نشدیم، شاید ما هم باید بگذاریم و برویم، ولی كاش بودی و می دیدی. می دیدی كه چه بوده و چه شده. شاید با تو حرف می زد. با مادرش هم حرف نمی زند. اصلاً از اتاق بیرون نمی آید. مدام توی رخت خواب نشسته و زل زده به یك نقطه نا معلوم. من از جلوی در اتاقش هم رد نمی شوم كه در آن وضع نبینمش. طاقت ندارم كه ببینم، جگرگوشه ام به این روز افتاده. برایش هزار تا آرزو داشتم. تازه اول جوانیش بود و موقع شكوفه كردن و گل دادنش...

چند دفعه رفتم آگاهی، باز هم رفتم دم زندان، هر بار جواب سر بالا به آدم می دادند. گفتند از كی می خواهی شكایت كنی؟‌ همان حرفها كه به شما زدند را به دختر من هم گفتند. هزار وصله ناجور به دختر مظلومم چسباندند. گفتند فرار كرده بوده رفته بوده توی خیابان، تازه شانس آورده كه منكرات گرفته و نجاتش داده. گفتند برو توی خیابان بگرد ببین كار كی بوده. گفتم آخه مرد حسابی، اگر خواهر خودت هم بود همین را می گفتی؟‌ برگشت و زد توی گوشم. من پیرمرد ۵۸ ساله، آن جوان سی و چند ساله برگشت زد توی گوشم. ادب و احترام مال قدیمها بود. شروع كرد به فحاشی و بد و بیراه. گفت دو تا سرباز بیایند ببرندم بیرون. گفتم آخر این كار شماست كه به داد مردم برسید، كار شماست كه نگذارید حقی از كسی ضایع شود. گفت اگر دیگر حرف بزنی می گیرم خودت را هم زندان می كنم، كه یك بلایی هم سر خودت بیاورند. برو تا نگفته ام بروند زنت را هم بگیرند، می خواستی دخترت را جمع كنی كه اینطوری نشود، می خواستی نگذاری برود توی خیابان. اینقدر گفت و تهدید كرد كه با چشم اشك آلود برگشتم. از خودم بدم آمد، گفتم به من هم می گویند مرد؟‌ من باید از خانواده ام دفاع می كردم، باید كسی را كه دست روی دخترم بلند كرد و او را به این روز انداخت، من هم دست روی او بلند می كردم و خونش را زمین می ریختم، كه دیگر توان همچین كثافتكاری هایی را با بچه های مردم نداشته باشد. اما كو؟‌ كجا بروم؟‌ به كی بگویم؟ فكرش را هم كه می كنم كه آن فرد، فرد كه نه آن جانور الان آزاد است و دارد راست راست می گردد یا دارد سر یكی دیگر از بچه های مملكت همین بلا را می آورد از خشم دیوانه می شوم. نمی دانم كسی هم آن بالا هست كه بشنود و به داد ما برسد؟

دیگر كار نمی توانم بكنم، برای كی؟‌برای چی؟‌ همه امید و آرزو هایم همین دخترم بود. رفتم خودم را جلو جلو بازنشسته كردم. اما خانه هم نمی توانم بمانم، از یك طرف دخترم روی زمین افتاده، از یك طرف صدای هق هق مادرش را كه از آشپزخانه می شنوم دیوانه ام می كند. سرم را می اندازم پایین و می روم پارك نزدیك خانه مان روی نیمكت می نشینم. به بچه هایی كه بازی می كنند نگاه می كنم و داغم تازه می شود. به دختر خودم فكر می كنم كه دیگر بازی نمی كند. یادم می آید به وقتی كه كوچك بود و می آمد روی پاهای بابا می نشست و می خندید... اما دختر كوچولوی بابا دیگر نمی خندد، دختر كوچولوی بابا دیگر هرگز نخواهد خندید...می نشینم روی نیمكت و خیره می شوم..."

۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه

بزرگترين تناقض فلسفی قرآن

با مطالعه قرآن و همچنين گذری در ميان متون مرجع و احکام اسلامی به تناقض آشکاری بر می خوريم که می توان از آن بعنوان "بزرگترين تناقض فلسفی قرآن" ياد کرد. اين تناقض گويای "مخلوقی" ست که از جهتی "مختار" خوانده می شود و از سويی ديگر بی اختيار و تنها "مجبور" به اطاعت! در همين راستا، ژول لابيوم J. Labeaume اسلام شناس قرن نوزدهم فرانسه در کتاب ارزنده "تجزيه قرآن" ، به بيش از صد آيه مختلف اشاره می کند که پيرو آنها، تمامی مسائل مربوط به انسان و جهان و کائنات از جمله اعمال و کردار، سخنان و افکار، تولد و مرگ و طبعآ طول عمر، احساسات درونی، و ريزترين فعل و انفعالات مجموعه طبيعت و کهکشانها و حتی کوچکترينشان - همه و همه - توسط خداوند از پيش مشخص و تعيين شده و بطور دقيق در "لوح محفوظ" ثبت و نگهداری می شوند. پس بدينسان، انسان عاری از قدرت تشخيص و انتخاب است.
اما در سويی ديگر، همين خداوند متعال در آياتی چند تهديد و تأکيد می کند که « انسان مسئول مستقيم اعمال خويش است و برای آنانی که به راهی غير از آنچه مقرر کرده ايم می روند آتشی سخت مهيا کرده ايم.»(104 انعام، 15 جاثيه، 67 توبه، 51 اعراف، النجم 38 و 39).
و باز در کنار اين تناقض آشکار "يک بام و دو هوا"، می بينيم که در جای ديگر خداوند در اقدامی غير مترقبه اعلام می کند که "شيطان را مأمور گمراهی انسانها قرار داده است" (21 سبا)! در همين رابطه دکتر شجاع الدين شفا چنين متذکر می شود: «البته با همه گذشت قرون، هنوز بدين دو پرسش پاسخ قانع کننده ای داده نشده است که اگر خدا خودش به شيطان اجازه داده بود که مردمان را گمراه کند، گناه آدم و حوا که فريب اين شيطان را خوردند چه بود؟ و بفرض آن هم که اين دو گناهکار بودند چرا بايد فرزندان نسل های بعدی آنها بابت گناه اين پدر و مادر ساده لوح جواب پس بدهند؟»(تولدی ديگر؛ 388) حال با توجه به چنين چند گانگی هايی، چگونه می توان جايگاه "جبر" و "اختيار" را در فلسفه دين اسلام از هم تفکيک نمود؟!
اگر انسان "مختار" است، پس منظور از تأکيدهای مکرر قرآن بر "از پيش تعيين شده بودن" همه چيز و وجود نوعی مرکز بايگانی بنام "لوح محفوظ" و اصولن مقوله ای يا فلسفه ای بنام " تقدير" چيست؟ اگر انسان "اجبار" داشته و در حوزه ای غير اختياری می زيد، پس ديگر تدارک مکان هايی بنام "بهشت" و "جهنم" به منظور پاداش و جزای اعمال او در چيست؟ و اصولن سنجش اعمال انسان بر چه مبنايی انجام می گيرد و اين سنجش در حياتی کاملن مشخص و از پيش تعيين شده ديگر چه لزوم و معنايی دارد؟!
اين تضاد عميق سالهاست که از سوی منتقدين به پرسش گرفته شده، بدون آنکه هيچ يک از علمای مذهبی و غير تا کنون توانسته باشند پاسخی درخور برايش بيابند. علمای مذهبی -خصوصن از نوع روشنفکرش(رفرميست های اسلامی)- نيک می دانند که پاسخگويی به چنين پرسشی مستلزم ناديده گرفتن اصول اساسی و مسلم دين اسلام است -که طی آن دکانداری دين در هر جا به فراخور زمان حکمی از آستين بيرون می آورد-، بنابراين آنان با پيچاندن صورت مسئله و با طرح پرسش هايی حاشيه ای به عوض پاسخ، عملن از پاسخگويی طفره می روند. اينگونه شانه خالی کردن از پاسخگويی به پرسشهای خردگرايان با مطرح کردن احکام کليشه ای از اين دست که "در کار خدا و رسولش مداخله نکنيد"، به منظور به بن بست رساندن پرسش و خاموش کردن پرسشگر، -با وجود ريشه ای به قدمت تاريخ- تحقيقن نتوانسته و نخواهد توانست انسان خردگرا و کاوشگر را قانع کند، زيرا رشد علم و آموزش در عصر حاضر و تکاپوی بی وقفه ی انسان در راه برون رفت از خيل مشگلاتی که بشر تاريخن بدانها گرفتار آمده، خودبخود اصول پوسيده مذهبی را به چالش جدی گرفته و نياز به شفافيت و اسطوره زدايی از باورهای انسانی را دو چندان کرده است.